پلاکش را آرام باز کرد و انداخت داخل رودخانه. دستش را گرفت
پلاکش را آرام باز کرد و انداخت داخل رودخانه. دستش را گرفتم و با عصبانیت
گفتم:
این چه کاری بود کردی؟
اشکِ چشمانش سرازیر شد...
سرش را بالا آورد و گفت:
حاجی! من سید هستم. میخوام مثل مادرم زهرا گمنام بمونم...
#بسیج #بسیجی #رزمندگان #فکر_نو
گفتم:
این چه کاری بود کردی؟
اشکِ چشمانش سرازیر شد...
سرش را بالا آورد و گفت:
حاجی! من سید هستم. میخوام مثل مادرم زهرا گمنام بمونم...
#بسیج #بسیجی #رزمندگان #فکر_نو
۶۸۵
۲۲ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.