عشق اجباری

عشق اجباری
پارت ۱۷
خودم کم در سر داشتم حالا دشمنای اینا هم اومدن روش.
مانلی « برا چی باهات دشمن هستش؟؟» ایلیا « خواهر این دشمن ما عاشق دانیال میشه و می‌ره اعتراف میکنه دانیال هم ردش می کنه، بعد دختره خود کشی می کنه و میمیره ، حالا داداشش می خواد انتقام خون خواهرش رو بگیره»
سانی « اول از همه تو روح دختره بعدشم داداشش 😐»
دانیال « حالا این حرف ها رو ول کنید پاشیم بریم خونه که فردا صبح زود آرایشگر بیاد درستتون کنه» با این حرف هم خوشحال شدم هم ناراحت، خوشحال از اینکه سانی به عشقش میرسه و ناراحت از اینکه قراره به زور ازدواج کنم .
همین طور که راه می رفتیم یاد مانی افتادم یه روز بود ندیده بودمش ولی دلم براش تنگ شده بود. مانلی« راستی فردا فامیلامون هم میان ؟؟» دانیال « فقط خانوادتون» مانلی « آهان ، باش» . وقتی رسیدیم به اعمارت اینقدر خسته بودم که حواسم نبود قراره با گودزیلا تو یه اتاق باشم. سریع لباس عوض کردم و پریدم رو تخت ، سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
دیدگاه ها (۶)

عشق اجباریپارت ۱۸صبح با صدای سانی که می گفت « بیدددددددداااا...

ممنونم از حمایتتون 💜💜

😐😐😐

ممنون از حمایتتون 💜💜

⁷𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 اومدن سر میز نشستن که اصن اون حال ...

اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ این سوال رو کس...

black flower(p,284)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط