آخرین حرف هایمان را زدیم
آخرین حرف هایمان را زدیم
دلت گیرِ من بود اما قصدِ رفتن داشتی... .
مثل بچه ای که میخواهد بخوابد و خوابش نمی برد...
آخرین لحظات سرم را روی پاهایت گذاشتم
با دقت برایم شعر میخواندی
با ظرافت موهایم را چنگ میزدی
پلک هایم را بسته بودم
و داشتی با تمنا نگاهم میکردی... .
ساعت را نشانه رفتی و دلم لرزید...
وقت رفتن رسید و جز خداحافظ حرفی نزدیم...
.
.
از هم جدا شدیم و تا چند کلیومتر رفتنت را نگاه میکردم
نگاه کردم تا جایی که شال قرمزت لای جمعیت گم شد... .
.
آمدم اما چه آمدنی
آدم ها را می دیدم اما صدایشان را نمیشنیدم
سوار مترو بودم که رسیدم به ایستگاه تاتر شهر... .
هنوز خیلی تا مقصدم مانده بود
اما بی اختیار زدم بیرون...
نمی دانم کجا ... فقط باید میرفتم
باید راه میرفتم...
آسمان آماده ی تاریک شدن بود و پرتوهایِ نورِ ماه با وسوسه برگ های درختانِ ولیعصر را می بوسیدند
انگار هر شب قرارِ بوسه داشتند... .
سایه ی معاشقه شان حالِ خیابان را بی تاب کرده بود و حال من را شوریده... .
من نمیدانستم کجا می روم اما قدم هایم میدانستد و مرا به کوچه ی بن بستی بردند که قصه از در و دیوارش میریخت... .
دیدنِ آن کافه... در آن فرعی و کوچه ی بن بست کافی بود تا تکیه دهم به دیوار و زل بزنم به مردی که روی کاناپه نشسته بود و به هیچ چیز نگاه میکرد!
وقتی تصویری در چشمانِ آدم جا بماند به هیچ چیز زل میزند و فقط آن تصویر را نگاه میکند!
تصویرِ چشمانی زیر باران
تصویرِ خنده ی بعد از بوسه
یا چه می دانم
تصویر پاهایی که می روند و خاطره ای که جا مانده...
.
.
کافه ی شلوغی بود...سرو صدای زیاد...موسیقی هایی با ریتم تند...و خنده هایی از ته دل... .
دستانت را از خاطرات بیرون کشیدم
و رفتیم نشستیم روی کاناپه ای رو به رویِ پنجره، تا برای خانه های راز آلودِ آن کوچه ی بن بست قصه بسازیم.... .
با صدای گرم صاحبِ کافه که سیگار تعارفم زد به خودم آمدم...
تو نبودی
من بودم
داشتم به هیچ چیز نگاه میکردم...
کافه من اسپرسو ام را آورد
گفت مدام در وَهمی
مدام در خیالی
"ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد"
راست میگفت
باید سرم را گرمِ کاری میکردم
اما نه
نمیشد
سرم روی پاهایِ تو جا مانده بود... .
#علی_سلطانی
دلت گیرِ من بود اما قصدِ رفتن داشتی... .
مثل بچه ای که میخواهد بخوابد و خوابش نمی برد...
آخرین لحظات سرم را روی پاهایت گذاشتم
با دقت برایم شعر میخواندی
با ظرافت موهایم را چنگ میزدی
پلک هایم را بسته بودم
و داشتی با تمنا نگاهم میکردی... .
ساعت را نشانه رفتی و دلم لرزید...
وقت رفتن رسید و جز خداحافظ حرفی نزدیم...
.
.
از هم جدا شدیم و تا چند کلیومتر رفتنت را نگاه میکردم
نگاه کردم تا جایی که شال قرمزت لای جمعیت گم شد... .
.
آمدم اما چه آمدنی
آدم ها را می دیدم اما صدایشان را نمیشنیدم
سوار مترو بودم که رسیدم به ایستگاه تاتر شهر... .
هنوز خیلی تا مقصدم مانده بود
اما بی اختیار زدم بیرون...
نمی دانم کجا ... فقط باید میرفتم
باید راه میرفتم...
آسمان آماده ی تاریک شدن بود و پرتوهایِ نورِ ماه با وسوسه برگ های درختانِ ولیعصر را می بوسیدند
انگار هر شب قرارِ بوسه داشتند... .
سایه ی معاشقه شان حالِ خیابان را بی تاب کرده بود و حال من را شوریده... .
من نمیدانستم کجا می روم اما قدم هایم میدانستد و مرا به کوچه ی بن بستی بردند که قصه از در و دیوارش میریخت... .
دیدنِ آن کافه... در آن فرعی و کوچه ی بن بست کافی بود تا تکیه دهم به دیوار و زل بزنم به مردی که روی کاناپه نشسته بود و به هیچ چیز نگاه میکرد!
وقتی تصویری در چشمانِ آدم جا بماند به هیچ چیز زل میزند و فقط آن تصویر را نگاه میکند!
تصویرِ چشمانی زیر باران
تصویرِ خنده ی بعد از بوسه
یا چه می دانم
تصویر پاهایی که می روند و خاطره ای که جا مانده...
.
.
کافه ی شلوغی بود...سرو صدای زیاد...موسیقی هایی با ریتم تند...و خنده هایی از ته دل... .
دستانت را از خاطرات بیرون کشیدم
و رفتیم نشستیم روی کاناپه ای رو به رویِ پنجره، تا برای خانه های راز آلودِ آن کوچه ی بن بست قصه بسازیم.... .
با صدای گرم صاحبِ کافه که سیگار تعارفم زد به خودم آمدم...
تو نبودی
من بودم
داشتم به هیچ چیز نگاه میکردم...
کافه من اسپرسو ام را آورد
گفت مدام در وَهمی
مدام در خیالی
"ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد"
راست میگفت
باید سرم را گرمِ کاری میکردم
اما نه
نمیشد
سرم روی پاهایِ تو جا مانده بود... .
#علی_سلطانی
۱.۶k
۲۸ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.