فیک عشق مافیایی پارت ۶
فیک عشق مافیایی پارت ۶
#سانی
از خواب بیدار شدم دیدم شبه مگه من چقدر خوابیدم مهم نیس لباسام رو عوض کردم و شونه ایی به موهام زدم از اتاق بیرون وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم چشمم دوباره به تابلو ها افتاد خیلی دوس داشتم بدونم درباره چی هستن اما تا میای با اون پسر حرف بزنی بی اعصاب میشه هوفف این چه زندگی ایی شده ولش کن حوصلشو هم ندارم برم باهاش کل کل کنم
#یونگی
بعد از اینکه بهش گفتم اتاقش کجاس رفتم توی اتاقم و درم بستم محکم خودمو پرت دادم رو تخت خیلی دلم میخواد بخوام و هیچوقت بیدار نشم هر وقت قسمت های بد زندگی تموم شد اونوقت بیداررشم هوفف این حرفا فایده نداره بهتره بخوابم
#سانی
رفتم پایین دیدم کسی نیس منم گشنم بود وارد اشپز خونه شدم رفتم سمت یخچال بازش کردم خوب چکش کردم دیدم همه چی داره
با خودم گفتم یه شام درس کنم شروع کردم به درس کردن غذا داشتم کیمچی با موچی درس میکردم سبزی ها رو خورد میکردم و همینطور گوشت ها و اروم اهنگ زمزمه میکردم
#یونگی
با صدای تق و توقی که بیشتر از اشپزخونه میاد بیدار شدم کلی لعنت فرستادم
چقدرم گشمنه رفتم پایین دیدم دختره داره شام میپزه محل ندادم و رفتم توی پذیرایی
#سانی
بعد از اینکه غذا رو گذاشتم رو گاز گوشیمو گرفتم و همینطور چرخ میزدم
بعد از چند دقیقه به غذا سر زدم دیدم امادس
رفتم میز رو چیدم همینطور که غذا ها رو میزاشتم توی ظرف بعد از اینکه تموم کردم
رفتم توی پذیرایی
سانی=شام حاضره میخوری🙂
یونگی =حالا چی هس😒
سانی=کیمچی با موچی😕
یونگی= باشه اومدم
سانی= اممم میگم میشه یه چیزی بگم
یونگی= بگو ولی فقط خواهشا حواست باشه چی میخوای بگی
سانی= باش من میتونم فردا مال خودم یزره برم بیرون خسته شدم
یونگی= هر موقع خواستی بری بیرون باید به من خبر بدی ( که برای سانی وقتی میره بیرون مراقب بزاره)
سانی= باش
شام و خوردیم بلند شدم ظرفارو گزاشتم توس سینک که بشورم انقدر حرسی بودم که ظرفارو محکم این ور اون ور میکردم
یدونه بشقاب ورداشتم و شستمش داشتم میزاشتم که خوشک بشه یهو از دشتم لیز شکست
انقدر ناگهانی بود که از ترس یخ جیغ زدم
یونگی از توی پذیرایی بدو بدو اون تو اشپزخونه
یونگی= چیشددد...چیکارکردی..؟!
سانی= به خدا من کاری نکردم خودش افتاد من اصلا فقط میخواستم بزارم خشک بشه تروخدا عصبانی نشو الان خودم جمشون میکنم باشه؟ ببین...
#یونگی
انقدر ترسیده بود از اینکه عصبانی بشم داشت پشت سر هم حرف میزد و مدام طلب بخشش میکرد
دیگه واقعا هم تعجب کرده بودم و هم دلم یه لحظه به حالش سوخت
رفتم جلو و صورتشو با دوتا دستام گرفتم جوری که چشم تو چشم شدیم
یونگی= ببین منو...اروم باش...باشه؟ چیزی نشده که یه بشقاب شکسته فقط همین منم عصبانی نیستم
سانی=...ااا..اخه....
نزاشتم حرفشو بزنه و توی بغلم گرفتمش اونقدر کوچولو بود که توی بغلم گم میشد
یونگی=اروم باش،من اینارو جمع میکنم تو برو استراحت کن
اروم از خودم جداش کردم و تو چشماش زول زدم و گفتم
یونگی= باشه
سانی هم فقط به یه سر تکون دادن مظلومانه اکتفا کرد و رفت
منم بعد از اینکه رفتش بالا تو اتاقش
بشقابارو جمع کردم و تی وی هم خاموش کردم و رفتم که بخوابم
قبل از اینکه برم بخوابم در اتاقش و باز کردم و نگاش کردم خوابیده چقدر تو خواب مثل فرشته ها. میمونه....هوففف اصن ولش کن من چی دارم میگم
در اتاق و بستم رفتم تو اتاق خودم خوابیدم
#سانی
از خواب بیدار شدم دیدم شبه مگه من چقدر خوابیدم مهم نیس لباسام رو عوض کردم و شونه ایی به موهام زدم از اتاق بیرون وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم چشمم دوباره به تابلو ها افتاد خیلی دوس داشتم بدونم درباره چی هستن اما تا میای با اون پسر حرف بزنی بی اعصاب میشه هوفف این چه زندگی ایی شده ولش کن حوصلشو هم ندارم برم باهاش کل کل کنم
#یونگی
بعد از اینکه بهش گفتم اتاقش کجاس رفتم توی اتاقم و درم بستم محکم خودمو پرت دادم رو تخت خیلی دلم میخواد بخوام و هیچوقت بیدار نشم هر وقت قسمت های بد زندگی تموم شد اونوقت بیداررشم هوفف این حرفا فایده نداره بهتره بخوابم
#سانی
رفتم پایین دیدم کسی نیس منم گشنم بود وارد اشپز خونه شدم رفتم سمت یخچال بازش کردم خوب چکش کردم دیدم همه چی داره
با خودم گفتم یه شام درس کنم شروع کردم به درس کردن غذا داشتم کیمچی با موچی درس میکردم سبزی ها رو خورد میکردم و همینطور گوشت ها و اروم اهنگ زمزمه میکردم
#یونگی
با صدای تق و توقی که بیشتر از اشپزخونه میاد بیدار شدم کلی لعنت فرستادم
چقدرم گشمنه رفتم پایین دیدم دختره داره شام میپزه محل ندادم و رفتم توی پذیرایی
#سانی
بعد از اینکه غذا رو گذاشتم رو گاز گوشیمو گرفتم و همینطور چرخ میزدم
بعد از چند دقیقه به غذا سر زدم دیدم امادس
رفتم میز رو چیدم همینطور که غذا ها رو میزاشتم توی ظرف بعد از اینکه تموم کردم
رفتم توی پذیرایی
سانی=شام حاضره میخوری🙂
یونگی =حالا چی هس😒
سانی=کیمچی با موچی😕
یونگی= باشه اومدم
سانی= اممم میگم میشه یه چیزی بگم
یونگی= بگو ولی فقط خواهشا حواست باشه چی میخوای بگی
سانی= باش من میتونم فردا مال خودم یزره برم بیرون خسته شدم
یونگی= هر موقع خواستی بری بیرون باید به من خبر بدی ( که برای سانی وقتی میره بیرون مراقب بزاره)
سانی= باش
شام و خوردیم بلند شدم ظرفارو گزاشتم توس سینک که بشورم انقدر حرسی بودم که ظرفارو محکم این ور اون ور میکردم
یدونه بشقاب ورداشتم و شستمش داشتم میزاشتم که خوشک بشه یهو از دشتم لیز شکست
انقدر ناگهانی بود که از ترس یخ جیغ زدم
یونگی از توی پذیرایی بدو بدو اون تو اشپزخونه
یونگی= چیشددد...چیکارکردی..؟!
سانی= به خدا من کاری نکردم خودش افتاد من اصلا فقط میخواستم بزارم خشک بشه تروخدا عصبانی نشو الان خودم جمشون میکنم باشه؟ ببین...
#یونگی
انقدر ترسیده بود از اینکه عصبانی بشم داشت پشت سر هم حرف میزد و مدام طلب بخشش میکرد
دیگه واقعا هم تعجب کرده بودم و هم دلم یه لحظه به حالش سوخت
رفتم جلو و صورتشو با دوتا دستام گرفتم جوری که چشم تو چشم شدیم
یونگی= ببین منو...اروم باش...باشه؟ چیزی نشده که یه بشقاب شکسته فقط همین منم عصبانی نیستم
سانی=...ااا..اخه....
نزاشتم حرفشو بزنه و توی بغلم گرفتمش اونقدر کوچولو بود که توی بغلم گم میشد
یونگی=اروم باش،من اینارو جمع میکنم تو برو استراحت کن
اروم از خودم جداش کردم و تو چشماش زول زدم و گفتم
یونگی= باشه
سانی هم فقط به یه سر تکون دادن مظلومانه اکتفا کرد و رفت
منم بعد از اینکه رفتش بالا تو اتاقش
بشقابارو جمع کردم و تی وی هم خاموش کردم و رفتم که بخوابم
قبل از اینکه برم بخوابم در اتاقش و باز کردم و نگاش کردم خوابیده چقدر تو خواب مثل فرشته ها. میمونه....هوففف اصن ولش کن من چی دارم میگم
در اتاق و بستم رفتم تو اتاق خودم خوابیدم
۳۴.۶k
۱۳ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.