رمان یادت باشد ۶۶
#رمان_یادت_باشد #پارت_شصت_و_شش
گفتم: « حمید جان تویه این سرمایه زمستون راضی به زحمت نبودم میدونستم انقدر زود میخری چیزهای بیشتری سفارش می دادم. خندید، خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتورش شد. گفتم: « تا اینجا اومدی چند دقیقه بیا بالا گرم شو بعد برو. گفت: « نه عزیزم دیر وقته فقط اومدم اینها رو برسونم دست تو برم.» لبخند زدم و گفتم: « واقعاً شرمندم کردی حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟» آخر پاییز حوالی غروب و با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: « خانوم اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون.» همیشه همین کار را می کرد وقتی می خواست به خانه ما بیاد از قبل پیام میداد به شوخی جواب دادم: « اجازه بده ببینم وقت دارم.» جواب داد: « لطفاً به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنه بیام پیش شما دلمون تنگ شده.» گفتم: « حمید آقا بفرمایید ما مشتاق دیداریم هر وقت اومدی قدمت روی چشم.» انگار سر کوچه به من پیام داده باشد تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود شام را که خوردیم بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط. آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن دستم رو گرفت و گفت: « می خوام پیشت حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.» من و حمید اعتقادی به فالگیری و این چیزها نداشتیم فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود. هر چیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد. من هم چپ چپ به حمید نگاه می کردم وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم دیدی تو منو دوست نداری. فالش هم...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
گفتم: « حمید جان تویه این سرمایه زمستون راضی به زحمت نبودم میدونستم انقدر زود میخری چیزهای بیشتری سفارش می دادم. خندید، خوراکی هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتورش شد. گفتم: « تا اینجا اومدی چند دقیقه بیا بالا گرم شو بعد برو. گفت: « نه عزیزم دیر وقته فقط اومدم اینها رو برسونم دست تو برم.» لبخند زدم و گفتم: « واقعاً شرمندم کردی حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟» آخر پاییز حوالی غروب و با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: « خانوم اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون.» همیشه همین کار را می کرد وقتی می خواست به خانه ما بیاد از قبل پیام میداد به شوخی جواب دادم: « اجازه بده ببینم وقت دارم.» جواب داد: « لطفاً به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنه بیام پیش شما دلمون تنگ شده.» گفتم: « حمید آقا بفرمایید ما مشتاق دیداریم هر وقت اومدی قدمت روی چشم.» انگار سر کوچه به من پیام داده باشد تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود شام را که خوردیم بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه را گذاشتیم وسط. آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن دستم رو گرفت و گفت: « می خوام پیشت حمید آقا فال زندگیتون رو بگیرم.» من و حمید اعتقادی به فالگیری و این چیزها نداشتیم فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود. هر چیزی که آبجی گفت برعکس در می آمد. من هم چپ چپ به حمید نگاه می کردم وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم دیدی تو منو دوست نداری. فالش هم...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۲k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.