رمان یادت باشد ۶۷
#رمان_یادت_باشد #پارت_شصت_و_هفت
در اومد. دسته گلم درد نکنه با این انتخاب همسر. هر دو زدیم زیر خنده. حمید به آبجی گفت: « دختر دایی ببینم می تونی زندگی ما رو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی یا نه.» تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم عادت کرده بود که معمولاً هر وقت می آمد تا دوازده، یک نصف شب می نشستیم و صحبت میکردیم و شب ها را نمی ماند موقع خداحافظی سر پله های راه رو دوباره گرم صحبت شدیم مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برای ما هندوانه و چای آورد همان جا چای خوردیم و صحبت میکردیم اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود. موقع خداحافظی وقتی حمید در را باز کرد متوجه شدیم کلی برف آمده است سرتاسر حیاط و باغچه سفیدپوش شده بود حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد دست تکان داد و رفت جای قدم های حمید روی برف شبیه رد پایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد را دلگرم می کند تا مدتها جلو چشم هایم بود. حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این رد پاهای روی برف خیلی کم تکرار شد! فردای شب یلدا چادر مشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم آن زمانها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانهای شد تا از همان روز این مدلی چادر سر کنم. دانشگاه که رفتم همه همکلاسی هایم تعجب کردند، وقتی جویا شدن، بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده، اما کم کم این شکل چادر سرکردن برای همه عادی شد. اولین بار که حمید دید خیلی پسندید و گفت: « اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد.»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
در اومد. دسته گلم درد نکنه با این انتخاب همسر. هر دو زدیم زیر خنده. حمید به آبجی گفت: « دختر دایی ببینم می تونی زندگی ما رو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی یا نه.» تا نیمه های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم عادت کرده بود که معمولاً هر وقت می آمد تا دوازده، یک نصف شب می نشستیم و صحبت میکردیم و شب ها را نمی ماند موقع خداحافظی سر پله های راه رو دوباره گرم صحبت شدیم مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برای ما هندوانه و چای آورد همان جا چای خوردیم و صحبت میکردیم اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود. موقع خداحافظی وقتی حمید در را باز کرد متوجه شدیم کلی برف آمده است سرتاسر حیاط و باغچه سفیدپوش شده بود حمید قدم زنان از روی برف ها رد شد دست تکان داد و رفت جای قدم های حمید روی برف شبیه رد پایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد را دلگرم می کند تا مدتها جلو چشم هایم بود. حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این رد پاهای روی برف خیلی کم تکرار شد! فردای شب یلدا چادر مشکی که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم آن زمانها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانهای شد تا از همان روز این مدلی چادر سر کنم. دانشگاه که رفتم همه همکلاسی هایم تعجب کردند، وقتی جویا شدن، بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده، اما کم کم این شکل چادر سرکردن برای همه عادی شد. اولین بار که حمید دید خیلی پسندید و گفت: « اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد.»
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۴.۰k
۲۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.