پارت سی و هشتم دوست دخترم باش😍❤️
پارت سی و هشتم دوست دخترم باش😍❤️
پارت رزی
رونا که در رو بست تصمیم گرفتم برم پایین و منتظرش باشم که بریم
اما ته دلم داشتم از غصه میمردم
نمیتونستم بخاطر خوشحالی خودم جون مهمترین فرد زندگیم رو به خطر بندازم
چمدون رو محکم گرفتم و از پله ها پایین رفتم
مدام تهیونگ رو تو ذهنم مرور میکردم
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
من......من عاشقش شدم
با این حرفم قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد
اما سریع با آستین لباسم پاکش کردم
بینیمو بالا کشیدم و خودمو آماده کردم تا ضایع بازی در نیارم
تهیونگ نباید قضیه رو کامل بفهمه
نمیدونم چرا ولی حس میکنم شاید ول کنش نباشه
از پله ها پایین رفتم
اما تا به وسط پله رسیدم عطر عجیبی به مشامم رسید
آره همون عطر بود
نمیتونم ازش بگذرم
هر چی از پله ها پایین تر میومدم بوی عطر بیشتر میشد
طوری که داشت حالم رو بهم میزد
من با این عطر خاطره ی خوبی نداشتم
۴ تا پله رو پایین رفتم که چشمام به کسی خورد
با دقت نگاهش کردم
+این کیه؟؟
دختر با یک حرکت سرشو برگردوند و با دیدنش قلبم برای یک دقیقه واستاد
+اینننن؟؟؟!!!
چشمام سیاهی رفت و پاهام سست شد
من این چشمارو میشناسم این دختر
این دختر
حس گیجی بهم دست داد و تعادلم رو از دست دادم
حس کردم خونه داره دور سرم می چرخه
که واسه یک ثانیه دیگه هیچی نفهمیدم و از حال رفتم
تنها چیزی که آخر متوجه شدم دیدم اون دختر بالا سرمه و تو بغلش افتادم
فلش پارت تهیونگ
خیلی حالم بد بود
بعد حرفهایی که بهم زد احساس نا امیدی عجیبی بهم دست داد و بغضم گرفت
#نه اون نمیتونم همین جوری راحت ولم کنه بره
نگاهی به در و دیوار اتاق کردم
#من.....من بهش عادت کردم
تو همین فکر بودم که از حال یه صدایی اومد
انگار که کسی بخواد از پله ها بیوفته
با فکر ابنکه قرار باشه اون رزی باشه خیلی ترسیدم
سریع به سمت حال رفتم و با دیدن رزی که توی بغل یجی افتاده بود متعجب شدم
یجی که متوجه من شد سریع گفت
@بیا کمک الان میوفتم
سریع به سمتش رفتم
رزی رو از دست یجی گرفتم و بردم اتاقم
نگاهی به صورتش کردم که انگار از چیزی ترسیده بود
پوستش مث گچ سفید شده بود
فلش پارت رزی
از روی تخت مث جن زده ها بلند شدم
تهیونگ بود
چنان عطسه ای کرد که از خواب بلند کرد
اما خیلی عجیب بود
تنها خواب راحتی بود که داشتم
تقریبا همیشه با کابوس از خواب بیدار میشدم و غرق عرق بودم اما.....
دستمو رو قلبم گذاشتم که داشت روی ۱۰۰۰ میزد
چنان عطسه تهیونگ بلند بود که ترسیدم
حواسمو به اطراف جمع کردم
چشمام رو به طرفش برگردوندم
+اخ قلبم.....خیلی بیشعوری
تهیونگ قیافش جوری بود که انگار داشت خودشو نگه می داشت که از خنده نترکه
پایان پارت سی و هشتم دوست دخترم باش
لایک و فالو یادتون نره❤️😍
پارت رزی
رونا که در رو بست تصمیم گرفتم برم پایین و منتظرش باشم که بریم
اما ته دلم داشتم از غصه میمردم
نمیتونستم بخاطر خوشحالی خودم جون مهمترین فرد زندگیم رو به خطر بندازم
چمدون رو محکم گرفتم و از پله ها پایین رفتم
مدام تهیونگ رو تو ذهنم مرور میکردم
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
من......من عاشقش شدم
با این حرفم قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم جاری شد
اما سریع با آستین لباسم پاکش کردم
بینیمو بالا کشیدم و خودمو آماده کردم تا ضایع بازی در نیارم
تهیونگ نباید قضیه رو کامل بفهمه
نمیدونم چرا ولی حس میکنم شاید ول کنش نباشه
از پله ها پایین رفتم
اما تا به وسط پله رسیدم عطر عجیبی به مشامم رسید
آره همون عطر بود
نمیتونم ازش بگذرم
هر چی از پله ها پایین تر میومدم بوی عطر بیشتر میشد
طوری که داشت حالم رو بهم میزد
من با این عطر خاطره ی خوبی نداشتم
۴ تا پله رو پایین رفتم که چشمام به کسی خورد
با دقت نگاهش کردم
+این کیه؟؟
دختر با یک حرکت سرشو برگردوند و با دیدنش قلبم برای یک دقیقه واستاد
+اینننن؟؟؟!!!
چشمام سیاهی رفت و پاهام سست شد
من این چشمارو میشناسم این دختر
این دختر
حس گیجی بهم دست داد و تعادلم رو از دست دادم
حس کردم خونه داره دور سرم می چرخه
که واسه یک ثانیه دیگه هیچی نفهمیدم و از حال رفتم
تنها چیزی که آخر متوجه شدم دیدم اون دختر بالا سرمه و تو بغلش افتادم
فلش پارت تهیونگ
خیلی حالم بد بود
بعد حرفهایی که بهم زد احساس نا امیدی عجیبی بهم دست داد و بغضم گرفت
#نه اون نمیتونم همین جوری راحت ولم کنه بره
نگاهی به در و دیوار اتاق کردم
#من.....من بهش عادت کردم
تو همین فکر بودم که از حال یه صدایی اومد
انگار که کسی بخواد از پله ها بیوفته
با فکر ابنکه قرار باشه اون رزی باشه خیلی ترسیدم
سریع به سمت حال رفتم و با دیدن رزی که توی بغل یجی افتاده بود متعجب شدم
یجی که متوجه من شد سریع گفت
@بیا کمک الان میوفتم
سریع به سمتش رفتم
رزی رو از دست یجی گرفتم و بردم اتاقم
نگاهی به صورتش کردم که انگار از چیزی ترسیده بود
پوستش مث گچ سفید شده بود
فلش پارت رزی
از روی تخت مث جن زده ها بلند شدم
تهیونگ بود
چنان عطسه ای کرد که از خواب بلند کرد
اما خیلی عجیب بود
تنها خواب راحتی بود که داشتم
تقریبا همیشه با کابوس از خواب بیدار میشدم و غرق عرق بودم اما.....
دستمو رو قلبم گذاشتم که داشت روی ۱۰۰۰ میزد
چنان عطسه تهیونگ بلند بود که ترسیدم
حواسمو به اطراف جمع کردم
چشمام رو به طرفش برگردوندم
+اخ قلبم.....خیلی بیشعوری
تهیونگ قیافش جوری بود که انگار داشت خودشو نگه می داشت که از خنده نترکه
پایان پارت سی و هشتم دوست دخترم باش
لایک و فالو یادتون نره❤️😍
۳.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.