✨🌱✨
✨🌱✨
#ناحله
#قسمت_بیست_و_دوم
تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه !
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود . ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد .
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم .
در کل زیاد تو خونه نبودم .
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتمشمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم .
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم .
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکی از بچه های هیئت !
تلفنو جواب دادم .
_بح بح سلام اقا روح اللهِ گل !
+سلام داداش خوبی ؟!
بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
_نه عزیزم.
جانم بگو !
+میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم .
شرمنده داداش !
_نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت .
_خواهش میکنم . کاری باری ؟
+نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود .
_نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده عه .
به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد
+محمد جانم
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟
بی توجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده .
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من !
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
_از بچه هایِ هیئته !
طلبست ! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده !
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
این بار آروم تر .
انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گف
+حالا میشناسیش؟
جدی خوبه؟
_بله حاج اقا . خوبِ خوب
سرشو انداخ پایینو
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه !
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم .
فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد .
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم .
_
بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم
صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم :
_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده .
یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا ....
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره
بااخم ساختگی نگاش کردم :
_بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم :
_بگمبیان ؟
+درسم چی میشه ؟
_خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
#ناحله
#قسمت_بیست_و_دوم
تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه !
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود . ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد .
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم .
در کل زیاد تو خونه نبودم .
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتمشمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم .
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم .
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکی از بچه های هیئت !
تلفنو جواب دادم .
_بح بح سلام اقا روح اللهِ گل !
+سلام داداش خوبی ؟!
بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
_نه عزیزم.
جانم بگو !
+میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم .
شرمنده داداش !
_نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت .
_خواهش میکنم . کاری باری ؟
+نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود .
_نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده عه .
به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد
+محمد جانم
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟
بی توجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده .
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من !
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
_از بچه هایِ هیئته !
طلبست ! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده !
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
این بار آروم تر .
انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گف
+حالا میشناسیش؟
جدی خوبه؟
_بله حاج اقا . خوبِ خوب
سرشو انداخ پایینو
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه !
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم .
فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد .
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم .
_
بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم
صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم :
_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده .
یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا ....
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره
بااخم ساختگی نگاش کردم :
_بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم :
_بگمبیان ؟
+درسم چی میشه ؟
_خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
۶.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.