(استاد وحشی من) پارت ۱۱
(استاد وحشی من) پارت ۱۱
ویو(ا.ت)
صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیرم شده با جیغ از تخت اومدم پایین
ا.ت:واییییییییییی مامانم خواب موندم چراا بیدارم نکردی
اوما در حالی که داشت صبحونه درست میکرد گفت
اوما:تو تا همیشه این موقع میخوابی در ضمن ساعت خرابه
منم که گیج و منگ بودم گفتم
ا.ت:یعنی الان ساعت ۷ هست
اوما:۷ نه ۶
ا.ت:ای خدا اوما به بابا بگو ساعتو درست کنه اوفف داشتم میمردم
من کلا دختریم که همیشه اوله وقت میرم دانشگاه یکی دلیلش هم به خاطر اینه که میخوام استاد جئونو ببینم الان واقعا از احساساتم مطمعنم ولی اون به من حسی نداره ولی خب
ا.ت:اوفف مامان من میرم ی دوش بگیرم
اوما از آشپز خونه داد زد
اوما:باشههه
ویو(کوک)
همین جوری ب عکس هایی که یواشکی از ا.ت گرفتم نگاه کردم حتی ت عکس ام محوه زیبایش شدم که ی مزاحم اومد
یونجی:کوک داری چیکار میکنی
کوک:ب تو چه
یونجی:کوک (گریه) چرا با من این کارو میکنی من چیکار کردم منم بابام مجبورم کرد ازدواج کنم (گریه شدید)
اصلا ی زره هم دلم براش نسوخت چون شب عروسی بهش گفتم ولی عمل نکرد
(فلش بک)
یونجی داشت تو اتاق آماده میشد در نیمه باز بود رفتم نزدیک دیدم ت اینه داره لبخند میزنه
کوک:این هرزه تا دیروز داشت گریه میکرد هع
رفتم داخل بهش گفتم.....
(خب در پارت بعدی خواهید دید که چرا کوک از یونجی متنفره ولی ما هرگز تا به آخر داستان نرسیم نخواهیم دید که یونجی خوش و خوش بخت میشود یا بدبختو و بیچاره)
شرایط:
لایک:۳۰
کامنت:۳۰
ویو(ا.ت)
صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیرم شده با جیغ از تخت اومدم پایین
ا.ت:واییییییییییی مامانم خواب موندم چراا بیدارم نکردی
اوما در حالی که داشت صبحونه درست میکرد گفت
اوما:تو تا همیشه این موقع میخوابی در ضمن ساعت خرابه
منم که گیج و منگ بودم گفتم
ا.ت:یعنی الان ساعت ۷ هست
اوما:۷ نه ۶
ا.ت:ای خدا اوما به بابا بگو ساعتو درست کنه اوفف داشتم میمردم
من کلا دختریم که همیشه اوله وقت میرم دانشگاه یکی دلیلش هم به خاطر اینه که میخوام استاد جئونو ببینم الان واقعا از احساساتم مطمعنم ولی اون به من حسی نداره ولی خب
ا.ت:اوفف مامان من میرم ی دوش بگیرم
اوما از آشپز خونه داد زد
اوما:باشههه
ویو(کوک)
همین جوری ب عکس هایی که یواشکی از ا.ت گرفتم نگاه کردم حتی ت عکس ام محوه زیبایش شدم که ی مزاحم اومد
یونجی:کوک داری چیکار میکنی
کوک:ب تو چه
یونجی:کوک (گریه) چرا با من این کارو میکنی من چیکار کردم منم بابام مجبورم کرد ازدواج کنم (گریه شدید)
اصلا ی زره هم دلم براش نسوخت چون شب عروسی بهش گفتم ولی عمل نکرد
(فلش بک)
یونجی داشت تو اتاق آماده میشد در نیمه باز بود رفتم نزدیک دیدم ت اینه داره لبخند میزنه
کوک:این هرزه تا دیروز داشت گریه میکرد هع
رفتم داخل بهش گفتم.....
(خب در پارت بعدی خواهید دید که چرا کوک از یونجی متنفره ولی ما هرگز تا به آخر داستان نرسیم نخواهیم دید که یونجی خوش و خوش بخت میشود یا بدبختو و بیچاره)
شرایط:
لایک:۳۰
کامنت:۳۰
۱۲.۸k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.