گاهی آدم مثِ یه گردباد میشه..گردبادی که خودشُ تو خودش گم
گاهی آدم مثِ یه گردباد میشه..گردبادی که خودشُ تو خودش گم میکنه..که ندونی چته تا بگی و راحت شی...یا توصیف کنی حالی که توش گیر کردی و راه خروجتُ هم گم کرده باشی..اینکه کسی نتونه کمکت کنه چون قادر نباشی خودتُ برای کسی شرح بدی تا که شاید کمکی ازش بربیاد..این روزا شدم گردبادِ یک صحرای پر آب..گل آلودم و خشک..اشک میریزم اما مجرای وجود خالی از حسرت و درد نمیشه..نمیدونم کجای وجودم رو گم کردم که درهم شدم مثِ خمیر نونی که مادرم اونقدر با دستاش هم میزنه که دیگه قطره سفیدی رو نبینم..شاید این زندگی باشه که شباهتِ دستای مادرمُ بده و منم خمیری باشم که زندگی از برهم زدنش خسته نشه..پخته شدم..بزرگ شدم..اما هنوز هم تو پیج و خمِ این گم شدنا دلم برای منِ بچه تنگ میشه..من این روزا منی شدم که نمیخوام..نمیشناسم..تحملم به صفر رسیده و دردم درجه هاش خارج از حسابِ انگشتانم..آه انگشتانم بلای دردم و دوای دردم..قول داده بودم کلمه رو به انگشتانم راه ندم اما منِ بیچاره رو راهِ فراری جز همین انگشتان نیست..!!!
#فاطمه_آشوب
یه سلامی بکنیم شاید کسی تحویل گرفت..✋
پ.ن:جونِ جدتون ضایه نکنید پا به فرار میزنم اون وقت..-_-
#فاطمه_آشوب
یه سلامی بکنیم شاید کسی تحویل گرفت..✋
پ.ن:جونِ جدتون ضایه نکنید پا به فرار میزنم اون وقت..-_-
۱.۸k
۰۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.