عشق اجباری پارت ۱۷
عشق اجباری پارت ۱۷
داستم موهای آماندا رو نوازش می کردم که ناگهان...
در به شدت باز شد و جان و اخمای در هم سرم داد کشید: آماندا کجاست؟
اما وقتی آماندا رو دید خیالش راحت شد و رفت.
ولی هی اون دادی که زد باعث شد آماندا بیدار شه و...
آماندا
چشمام هنوز هیچی نمیدیدن ولی دیدم یکی کنارمه و فکر کردم دیانا هست برای همین بغلش کردم، خب اون موقع منو دیانا خیلی صمیمی شده بودیم برای همین بهش گفتم: دیانا خیلی دلم برات تنگ شده بود.
+حالا کی گفته من دیانام؟
همین حرفش کافی بود تا مثل چی از تنش جدا شم.
رامون بود، با همون لبخند همیشگیش گفت: سلام خانم کوچولو😊
+تو... تو اینجا چکار میکنی؟
همون لحظه بود که همه چیز یادم، اومد خواستم از جام بلند شم که یه دفعه...
لباش مثل همیشه نشست روی لبام و بعد گفت: آماندا ازت یه درخاست دارم.
+چه... چه درخواستی!؟
_میشه از این به بعد به جای رامون آنتونی صدام کنی.
+ولی چرا؟
_همین طوری... یه جورایی خوشم نمیاد همسر آیندم منو به فامیلم صدا بزنه.
+ام... خب باشه.
یه لبخند گرم بهم زدو رفت. ها من چم شده با یه بوسه خر شدم... نه... نباید بزارم دوباره اون اتفاق بیفته.
لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین، اون روز قرار بود چندتا اصلحه از یه نفر تحویل بگیرم که قرار بود با اونا نیروی دشمن(منظورش پلیسان👨✈️) رو شکست بدیم.
خلاصه صبحونه رو خوردیم و به همراه جان رفتم برای مأموریت، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
تا محل قرار حداقل یه یکی، دو ساعت تو راه بودم، ولی مهم نبود عوضش قرار بود کلی اصلحه خفن خفن گیرمون بیاد.
بعد از کلی رانندگی رسیدیم به محل قرار، به همراه جان پیاده شدیم و رفتیم طرف محل قرار که یه مدرسه خرابه بود.
رفتیم داخل و به طرف زنگ زدم و گفت که تا چند دقیقه دیگه میرسه، همون جا منتظر بودم که یه دفعه یه مرد قد بلند اومد طرفم و گفت: من نادرم از ایران میام و براتون اصلحه هایی آوردم که هیچ کسی مثل اونارو نداره.
با این اصلحه هایی که من آوردم حتما میتونید پلیس هارو شکست بدید.
بهش گفتم: خب آقای نادر حالا این اصلحه هایی که میگن کجان؟
یه پوزخند زدو سریع یه اصلحه از توی جیبش در آورد و گفت: ایناهاشش و به سمت سرم شلیک کرد و...
خب اینم از این پارت😁
راستی بهتون نگفتم که توی داستان من سه تا فرد ایرانی هست که فعلا یکی از اون ها نادره که عکسشون رو توی فصل دوم میزارم.
تا پارت بعد بای😋
داستم موهای آماندا رو نوازش می کردم که ناگهان...
در به شدت باز شد و جان و اخمای در هم سرم داد کشید: آماندا کجاست؟
اما وقتی آماندا رو دید خیالش راحت شد و رفت.
ولی هی اون دادی که زد باعث شد آماندا بیدار شه و...
آماندا
چشمام هنوز هیچی نمیدیدن ولی دیدم یکی کنارمه و فکر کردم دیانا هست برای همین بغلش کردم، خب اون موقع منو دیانا خیلی صمیمی شده بودیم برای همین بهش گفتم: دیانا خیلی دلم برات تنگ شده بود.
+حالا کی گفته من دیانام؟
همین حرفش کافی بود تا مثل چی از تنش جدا شم.
رامون بود، با همون لبخند همیشگیش گفت: سلام خانم کوچولو😊
+تو... تو اینجا چکار میکنی؟
همون لحظه بود که همه چیز یادم، اومد خواستم از جام بلند شم که یه دفعه...
لباش مثل همیشه نشست روی لبام و بعد گفت: آماندا ازت یه درخاست دارم.
+چه... چه درخواستی!؟
_میشه از این به بعد به جای رامون آنتونی صدام کنی.
+ولی چرا؟
_همین طوری... یه جورایی خوشم نمیاد همسر آیندم منو به فامیلم صدا بزنه.
+ام... خب باشه.
یه لبخند گرم بهم زدو رفت. ها من چم شده با یه بوسه خر شدم... نه... نباید بزارم دوباره اون اتفاق بیفته.
لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین، اون روز قرار بود چندتا اصلحه از یه نفر تحویل بگیرم که قرار بود با اونا نیروی دشمن(منظورش پلیسان👨✈️) رو شکست بدیم.
خلاصه صبحونه رو خوردیم و به همراه جان رفتم برای مأموریت، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
تا محل قرار حداقل یه یکی، دو ساعت تو راه بودم، ولی مهم نبود عوضش قرار بود کلی اصلحه خفن خفن گیرمون بیاد.
بعد از کلی رانندگی رسیدیم به محل قرار، به همراه جان پیاده شدیم و رفتیم طرف محل قرار که یه مدرسه خرابه بود.
رفتیم داخل و به طرف زنگ زدم و گفت که تا چند دقیقه دیگه میرسه، همون جا منتظر بودم که یه دفعه یه مرد قد بلند اومد طرفم و گفت: من نادرم از ایران میام و براتون اصلحه هایی آوردم که هیچ کسی مثل اونارو نداره.
با این اصلحه هایی که من آوردم حتما میتونید پلیس هارو شکست بدید.
بهش گفتم: خب آقای نادر حالا این اصلحه هایی که میگن کجان؟
یه پوزخند زدو سریع یه اصلحه از توی جیبش در آورد و گفت: ایناهاشش و به سمت سرم شلیک کرد و...
خب اینم از این پارت😁
راستی بهتون نگفتم که توی داستان من سه تا فرد ایرانی هست که فعلا یکی از اون ها نادره که عکسشون رو توی فصل دوم میزارم.
تا پارت بعد بای😋
۲.۶k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.