پارت ۱۹ عشق اجباری★
پارت ۱۹ عشق اجباری★
همین جوری داشتم غرغر میکردم که یه دفعه...
یه نفر منو خیلی محکم کشید.
رامون
از بس نگرانش بودم دستش رو گرفتم و محکم کشیدمش سمت خودم. بغلش کردم و گفتم: احمق تمام این مدت کجا بودی ها؟
+ها... آ... خب...
جان: هیچی بابا فقط اون یارو که قرار بود ازش اصلحه تحویل بگیریم یه معمور مخفی بود.
رامون: آهان... خب چرا زنگ نزدید؟
آماندا: ام خب... وقتی که فرار کردیم به بدبختی پیچوندیمشون آخه زیادی سمج بودن.
+ آهان خب حالا اسمش چی بود؟
_ام... فکر کنم نادر بود.
+ها.. نا... نادر!؟
صدام میلرزید، نه اون... اون نه...
آماندا سریع از اینجا فرار کن.
+ها ولی...
_فقط برو از اینجا دور شو و بعدا میام و پیدات میکنم.
+با... باشه.
آماندا
با تمام سرعتم سوارم ماشین شدم و تا میتونستم از خونه دور شدم.
خب اون موقع رامون یه ترس عجیبی تو چشماش داشت برای همین یکم منم ترسوند.
★☆★
تقریبا یک ساعت بود که از شهر رفته بودم بیرون. از شدت سرما دستام یخ زده بود، دیگه طاقت نیاوردم و به رامون زنگ زدم:آهای رامون خر دارم از سرما یخ میزنم تو کجایی.
+اولا تو مگه قرار نبود منو آنتونی صدا کنی!؟
_باشه آقای آنتونی، حالا میشه بیای دنبالم؟
+آره توی راهم، آهان فکر کنم این تویی!
_ها... ولی منکه ماشینی نمیبینم، او آره یه ماشین میبینم.
رامون: وای نه(داد زدن) فییییییششششش(قاطی کردن تلفن)
+ها... رامون چی شد؟
انگار ارتباطمون قطع شده بود. تو این فکر بودم که یه چیز محکم خورد تو سرم و...
خب از این پارت😊
همین جوری داشتم غرغر میکردم که یه دفعه...
یه نفر منو خیلی محکم کشید.
رامون
از بس نگرانش بودم دستش رو گرفتم و محکم کشیدمش سمت خودم. بغلش کردم و گفتم: احمق تمام این مدت کجا بودی ها؟
+ها... آ... خب...
جان: هیچی بابا فقط اون یارو که قرار بود ازش اصلحه تحویل بگیریم یه معمور مخفی بود.
رامون: آهان... خب چرا زنگ نزدید؟
آماندا: ام خب... وقتی که فرار کردیم به بدبختی پیچوندیمشون آخه زیادی سمج بودن.
+ آهان خب حالا اسمش چی بود؟
_ام... فکر کنم نادر بود.
+ها.. نا... نادر!؟
صدام میلرزید، نه اون... اون نه...
آماندا سریع از اینجا فرار کن.
+ها ولی...
_فقط برو از اینجا دور شو و بعدا میام و پیدات میکنم.
+با... باشه.
آماندا
با تمام سرعتم سوارم ماشین شدم و تا میتونستم از خونه دور شدم.
خب اون موقع رامون یه ترس عجیبی تو چشماش داشت برای همین یکم منم ترسوند.
★☆★
تقریبا یک ساعت بود که از شهر رفته بودم بیرون. از شدت سرما دستام یخ زده بود، دیگه طاقت نیاوردم و به رامون زنگ زدم:آهای رامون خر دارم از سرما یخ میزنم تو کجایی.
+اولا تو مگه قرار نبود منو آنتونی صدا کنی!؟
_باشه آقای آنتونی، حالا میشه بیای دنبالم؟
+آره توی راهم، آهان فکر کنم این تویی!
_ها... ولی منکه ماشینی نمیبینم، او آره یه ماشین میبینم.
رامون: وای نه(داد زدن) فییییییششششش(قاطی کردن تلفن)
+ها... رامون چی شد؟
انگار ارتباطمون قطع شده بود. تو این فکر بودم که یه چیز محکم خورد تو سرم و...
خب از این پارت😊
۲.۹k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.