chand Party
chand Party:
پرش زمانی به بعد از ظهر:
جیهوپ:نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به ساعت نگاه کردم پشمام ریخت ساعت ۴ بعد از ظهر بود و وقتی به بدن ماریا دست زدم فهمیدم که بله بالاخره سردی بدنش کاملا از بین رفته و بخاطر پتو ها داشته عرق میکردن پس یکی از پتو هارو برداشتم که تب نکنه که بالاخره بهوش اومد
ماریا: با گرمی زیاد بیدار شدم نمیدونستم کجام یا دور و اطرافم چخبره و هیچی هم یادم نبود که با صدای جیهوپ به خودم اومدم
جیهوپ:ماریا خوبی؟(نگران)
ماریا:اوپاااا(پریدم بغلش)
جیهوپ:(با تمام وجود بغلش کرد) دختر میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
ماریا: من خوبم
جیهوپ: امیدوارم که خوب باشی
ماریا: نگاهم افتاد به تشت و حوله ای که کنار میز تخت بود گفتم: هوپی اینا برا چیه؟
جیهوپ: از دیروز تا الان به خاطر سردی شدید بدنت بیهوش بودی و سعی داشتم که با اینا بدنت رو گرم کنم
ماریا: از دیروزززز؟😳😥
جیهوپ:(خنده) اره نمیدونی چقدر نگرانت شدم
ماریا: واقعا تعجب میکنم یعنی من ۲۴ ساعت کامل بیهوش بودم؟
جیهوپ: اره شاید هم بیشتر ولی الان مهم اینه بهوش اومدی صبر کن برم مامان بابا رو بیارم
ماریا: وقتی جیهوپ رفت روی تخت دراز کشیدم که یهو تمام اتفاق ها مثل یه فیلم از جلو چشمم رفتن و ترس دوباره کل بدنم رو گرفت دلم نمیخواست که هیچوقت دوباره اون مرد رو ببینم که در باز شد و مامان بابا اومدن که صورت همشون مخصوصا جیهوپ نگران شد
م.ماریا: ماریا دخترم خوبی؟(نکران)
ب.ماریا: ماریا چرا رنگت پریده؟(نگران)
ماریا: من خوبم نگران نباشید
که جیهوپ اومد سمتم و دستم رو گرفت و
جیهوپ: وقتی دستش رو گرفتم دیدم دوباره بدنش سرد شده: مامان باز هم بدنش سرد شده(نگران)
م.ماریا: وای نه
جیهوپ: ماریا رو دوباره خابوندم و دوباره هر دوتا پتو رو انداختم روش که.....
پرش زمانی به بعد از ظهر:
جیهوپ:نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به ساعت نگاه کردم پشمام ریخت ساعت ۴ بعد از ظهر بود و وقتی به بدن ماریا دست زدم فهمیدم که بله بالاخره سردی بدنش کاملا از بین رفته و بخاطر پتو ها داشته عرق میکردن پس یکی از پتو هارو برداشتم که تب نکنه که بالاخره بهوش اومد
ماریا: با گرمی زیاد بیدار شدم نمیدونستم کجام یا دور و اطرافم چخبره و هیچی هم یادم نبود که با صدای جیهوپ به خودم اومدم
جیهوپ:ماریا خوبی؟(نگران)
ماریا:اوپاااا(پریدم بغلش)
جیهوپ:(با تمام وجود بغلش کرد) دختر میدونی چقدر نگرانت شدیم؟
ماریا: من خوبم
جیهوپ: امیدوارم که خوب باشی
ماریا: نگاهم افتاد به تشت و حوله ای که کنار میز تخت بود گفتم: هوپی اینا برا چیه؟
جیهوپ: از دیروز تا الان به خاطر سردی شدید بدنت بیهوش بودی و سعی داشتم که با اینا بدنت رو گرم کنم
ماریا: از دیروزززز؟😳😥
جیهوپ:(خنده) اره نمیدونی چقدر نگرانت شدم
ماریا: واقعا تعجب میکنم یعنی من ۲۴ ساعت کامل بیهوش بودم؟
جیهوپ: اره شاید هم بیشتر ولی الان مهم اینه بهوش اومدی صبر کن برم مامان بابا رو بیارم
ماریا: وقتی جیهوپ رفت روی تخت دراز کشیدم که یهو تمام اتفاق ها مثل یه فیلم از جلو چشمم رفتن و ترس دوباره کل بدنم رو گرفت دلم نمیخواست که هیچوقت دوباره اون مرد رو ببینم که در باز شد و مامان بابا اومدن که صورت همشون مخصوصا جیهوپ نگران شد
م.ماریا: ماریا دخترم خوبی؟(نکران)
ب.ماریا: ماریا چرا رنگت پریده؟(نگران)
ماریا: من خوبم نگران نباشید
که جیهوپ اومد سمتم و دستم رو گرفت و
جیهوپ: وقتی دستش رو گرفتم دیدم دوباره بدنش سرد شده: مامان باز هم بدنش سرد شده(نگران)
م.ماریا: وای نه
جیهوپ: ماریا رو دوباره خابوندم و دوباره هر دوتا پتو رو انداختم روش که.....
- ۱.۴k
- ۲۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط