قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۴۱
پارت ۴۱
برگ ها به آرامی از درختان میریختن ، نور ماه پشت ابر ها مخفی شده بود و کلاغ ها در آسمان سر و صدا میکردن .
آیزاس و نامورو با یکدیگر درگیر بودن و بعد از کلی جر و بحث کلامی در نهایت آیزاس به سمت نامورو پرید و باهمدیگه از اتاق پرتاب شدن بیرون .
تمام افرادی که تا الان سالم و سرحال بودن بدون حرکت روی زمین افتاده بودن ، همگی مُرده بودن .
نامورو وحشت زده بود و نمیدونست چخبره در حالی که آیزاس با عجله شروع به گشتن تک به تک اتاق ها کرد تا به اتاق هرموت رسید ، هرموت بی حال و نیمه جان روی تخت بود و انگار در حال مرگ بود .
آیزاس سریع سیم سِرُم را از دست هرموت جدا کرد و شروع به بررسی بدن هرموت کرد .
نامورو با تعجب دنبالش رفت و پرسید :
[ چیکار داری میکنی؟ ]
آیزاس بدون نگاه کردن به نامورو گفت:
[ یه نوع سم بهش تزریق شده یکی داخل سِرُم هرموت سم ریخته ]
نامورو شوکه شده بود ، آیزاس داشت به یکی اهمیت میداد ؟ آیزاس تلاش میکرد جان کسی رو نجات بده ؟ .
'( پسر مو خرمایی با چشمانی به رنگ چوب سوخته پسر جوانی که همیشه شاد و خندان بود ، مهربان بود و از همه مهم تر تنها دوست آیزاس عزادار بود .
این شخص مهربان تنها کسی بود که با پسرِ سیاه پوش و بداخلاق دوست بود و بهش اهمیت میداد .
این هرموت بود که آیزاس رو با آقای ثارون آشنا کرد ، اون پسرِ مو خرماییِ خوش قلب هرموت بود.)'
آیزاس مدوام بدن هرموت را بررسی میکرد و زمزمه میکرد:
[ دوام بیار آیریس لطفا تو میتونی آیریس ]
نامورو با تعجب گفت:
[ اسمش رو چی صدا زدی؟ ]
آیزاس لحظه ای مکث کرد و تازه متوجه شد چی گفته و بعد بدون توجه به نامورو ، رو به هرموت گفت:
[ منظورم هرموت بود ، دوام بیار هرموت ]
در همین حین ناگهان صدای شلیک یک گلوله فضای محیط را تغیر داد ، جئی با تمام آسیب دیدگی هایش همراه چندین پلیس برگشته بود .
در طی مدت کوتاهی پلیس ها برای کمک به جئی رسیده بودن و با اِسرار جئی خودِ اون رو هم همراه خودشون برای دستگیری به بیمارستان آوردن .
اما جئی به چه کسی شلیک کرده بود؟ .
با بیرون ریختن مقداری خون از دهان آیزاس ، اون متوجه درد بینهایت زیادی در سینه اش شد و وقتی سرش را پایین گرفت جای برخورد گلوله ای را وسط سینه اش دید ، اما این تنها چیزی نبود که آیزاس وقتی پایین رو میدید به چشمم میخورد ، بدن بی جان هرموت هم دقیقا در دید راس آیزاس بود ، واضح بود که هرموت دیگه نَفَس نمیکشيد .
آیزاس هم با هر تلاشی که برای نَفَس کشیدن میکرد فقط خون بیشتری از دهانش بالا میآورد بنابرین فقط بدن بی جان هرموت را در آغوش گرفت و با تمام توانش گفت:
[ نامورو فرار کن ]
این اولین باری بود که نفرت و خشم همیشگی در صدای آیزاس نبود .
ادامه دارد ...
#متن #رمان #داستان
برگ ها به آرامی از درختان میریختن ، نور ماه پشت ابر ها مخفی شده بود و کلاغ ها در آسمان سر و صدا میکردن .
آیزاس و نامورو با یکدیگر درگیر بودن و بعد از کلی جر و بحث کلامی در نهایت آیزاس به سمت نامورو پرید و باهمدیگه از اتاق پرتاب شدن بیرون .
تمام افرادی که تا الان سالم و سرحال بودن بدون حرکت روی زمین افتاده بودن ، همگی مُرده بودن .
نامورو وحشت زده بود و نمیدونست چخبره در حالی که آیزاس با عجله شروع به گشتن تک به تک اتاق ها کرد تا به اتاق هرموت رسید ، هرموت بی حال و نیمه جان روی تخت بود و انگار در حال مرگ بود .
آیزاس سریع سیم سِرُم را از دست هرموت جدا کرد و شروع به بررسی بدن هرموت کرد .
نامورو با تعجب دنبالش رفت و پرسید :
[ چیکار داری میکنی؟ ]
آیزاس بدون نگاه کردن به نامورو گفت:
[ یه نوع سم بهش تزریق شده یکی داخل سِرُم هرموت سم ریخته ]
نامورو شوکه شده بود ، آیزاس داشت به یکی اهمیت میداد ؟ آیزاس تلاش میکرد جان کسی رو نجات بده ؟ .
'( پسر مو خرمایی با چشمانی به رنگ چوب سوخته پسر جوانی که همیشه شاد و خندان بود ، مهربان بود و از همه مهم تر تنها دوست آیزاس عزادار بود .
این شخص مهربان تنها کسی بود که با پسرِ سیاه پوش و بداخلاق دوست بود و بهش اهمیت میداد .
این هرموت بود که آیزاس رو با آقای ثارون آشنا کرد ، اون پسرِ مو خرماییِ خوش قلب هرموت بود.)'
آیزاس مدوام بدن هرموت را بررسی میکرد و زمزمه میکرد:
[ دوام بیار آیریس لطفا تو میتونی آیریس ]
نامورو با تعجب گفت:
[ اسمش رو چی صدا زدی؟ ]
آیزاس لحظه ای مکث کرد و تازه متوجه شد چی گفته و بعد بدون توجه به نامورو ، رو به هرموت گفت:
[ منظورم هرموت بود ، دوام بیار هرموت ]
در همین حین ناگهان صدای شلیک یک گلوله فضای محیط را تغیر داد ، جئی با تمام آسیب دیدگی هایش همراه چندین پلیس برگشته بود .
در طی مدت کوتاهی پلیس ها برای کمک به جئی رسیده بودن و با اِسرار جئی خودِ اون رو هم همراه خودشون برای دستگیری به بیمارستان آوردن .
اما جئی به چه کسی شلیک کرده بود؟ .
با بیرون ریختن مقداری خون از دهان آیزاس ، اون متوجه درد بینهایت زیادی در سینه اش شد و وقتی سرش را پایین گرفت جای برخورد گلوله ای را وسط سینه اش دید ، اما این تنها چیزی نبود که آیزاس وقتی پایین رو میدید به چشمم میخورد ، بدن بی جان هرموت هم دقیقا در دید راس آیزاس بود ، واضح بود که هرموت دیگه نَفَس نمیکشيد .
آیزاس هم با هر تلاشی که برای نَفَس کشیدن میکرد فقط خون بیشتری از دهانش بالا میآورد بنابرین فقط بدن بی جان هرموت را در آغوش گرفت و با تمام توانش گفت:
[ نامورو فرار کن ]
این اولین باری بود که نفرت و خشم همیشگی در صدای آیزاس نبود .
ادامه دارد ...
#متن #رمان #داستان
- ۲.۱k
- ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط