پارت ۷۳
#پارت_۷۳
-حالا چه صحنه خوبی دیدی که اونطور وایساده بودی؟؟!!.....شک کردم ایست قلبی کرده باشی پسر...
و دوباره از خنده ریسه رفت....
دوباره یاد انا افتادم.....حالا چطور تو چشاش نگاه کنم.....
هووووووفففف....بیخیال کار خاصی نکردم که....
-چیه....باز داری به چیزی که دیدی فکر میکنی...
و لبخند شیطونی تحویلم داد....
اینم فقط بلده پیاز داغشو زیاد کنه.....
پرتقالی از رو میز برداشتم و پرت کردم سمتش که گرفتش و خودشو پرت کرد رو مبل...
-تو کار و زندگی نداری اینجا پلاسی.....برو پی کارات...
لب و لوچشو اویزون کرد....
-داری بیرونم میکنی هامی؟؟؟!!!
از قیافش خندم گرفت.....
-اه...باز اینطوری صدام کردی....
-خب حالا......قصد ندارم بمونم و قیافه نحس تورو تحمل کنم....میخوام ببینم واکنش انا به این کارت چیه....هههه..
منم رفتم تو فکر....راست میگه....یعنی واکنشش چیه؟؟!
آنـآلے:
حوله رو دور سرم پیچیدم و نشستم رو تخت پیش ملوس.....
-خب.....حالا من اصلا نمیرم پایین تا یادش بره....کاری که ندارن...
دوباره فکر کردم...
-واااای.....اصن یادش میره....صبر کن ببینم اون باید خجالت بکشه که اونطور درو باز کرد....اصلا چرا درو باز کرد؟؟!....معلوم نیست این پسرا چه مرگشون میشه؟؟!
با چیزی که یادم اومد محکم کوبیدم رو پیشونیم...
-آخ آخ آخ.....به کل یادم رفته بود....حالا چطور برم و توروش نگاه کنم....
خودمو زدم به بیخیالی و سعی کردم اروم باشم...
انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده....
اروم راه افتادم پایین.....رو مبل نشسته بودن....
گووزیلا تو فکر بود و کیوان مشغول میوه خوردن....واقعا انقدر میخورد هیکلش اصلا تغییر نمیکرد....خدا بده ازین شانسا.....
رسیدم پشت سرشون....سرفه مصلحتی کردم که سراشون برگشت طرفم...
سعی کردم تو صورتش نگاه نکنم....
-ببخشید اقا هامین میخواستم بهتون بگم فردا من دانشگاه دارم.....ساعت هشت صبح اولین کلاسمه....گفتم که بدونید...
و سریع اومدم جیم بزنم که صدام زد..
-وایسا....
اومد نزدیک.....اووف...حالا چه وقت نزدیک اومدنه...مطمئن بودم قرمز شدم...
-اونوقت کی قراره ناهار درست کنه و شهین خانم نیست؟؟!
و یه تای ابروش رو داد بالا....اووف بابا گودزیلای جذاب...
-خب خب بین کلاسام میام....شما نگران اونجاش نباشید..
-باشه...میتونی بری...
اومدم برم که چیزی یادم اومد....
-ببخشید....میتونم یه سوال بپرسم....
-بپرس...
نمیدونستم چطور بگم....ولی خب بالاخره باید بگم.
-میشه بدونم برای چی....اممم...برای چی در حموم رو باز کردید....اصن برای چی اومدید تو حموم....
سرم و بلند کردم...کیوان قرمز شده بود....انگار داشت جلوی خودشو میگرفت که نخنده...
-خیلی صدات کردیم نبودی....گفتم...گفتم....
انگار از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود...
-اصلا تو چرا خبر نمیدی میخوای بری که اینطور نشه... #حقیقت_رویایی💕
نظر فراموش نشه مهربونا😍
-حالا چه صحنه خوبی دیدی که اونطور وایساده بودی؟؟!!.....شک کردم ایست قلبی کرده باشی پسر...
و دوباره از خنده ریسه رفت....
دوباره یاد انا افتادم.....حالا چطور تو چشاش نگاه کنم.....
هووووووفففف....بیخیال کار خاصی نکردم که....
-چیه....باز داری به چیزی که دیدی فکر میکنی...
و لبخند شیطونی تحویلم داد....
اینم فقط بلده پیاز داغشو زیاد کنه.....
پرتقالی از رو میز برداشتم و پرت کردم سمتش که گرفتش و خودشو پرت کرد رو مبل...
-تو کار و زندگی نداری اینجا پلاسی.....برو پی کارات...
لب و لوچشو اویزون کرد....
-داری بیرونم میکنی هامی؟؟؟!!!
از قیافش خندم گرفت.....
-اه...باز اینطوری صدام کردی....
-خب حالا......قصد ندارم بمونم و قیافه نحس تورو تحمل کنم....میخوام ببینم واکنش انا به این کارت چیه....هههه..
منم رفتم تو فکر....راست میگه....یعنی واکنشش چیه؟؟!
آنـآلے:
حوله رو دور سرم پیچیدم و نشستم رو تخت پیش ملوس.....
-خب.....حالا من اصلا نمیرم پایین تا یادش بره....کاری که ندارن...
دوباره فکر کردم...
-واااای.....اصن یادش میره....صبر کن ببینم اون باید خجالت بکشه که اونطور درو باز کرد....اصلا چرا درو باز کرد؟؟!....معلوم نیست این پسرا چه مرگشون میشه؟؟!
با چیزی که یادم اومد محکم کوبیدم رو پیشونیم...
-آخ آخ آخ.....به کل یادم رفته بود....حالا چطور برم و توروش نگاه کنم....
خودمو زدم به بیخیالی و سعی کردم اروم باشم...
انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده....
اروم راه افتادم پایین.....رو مبل نشسته بودن....
گووزیلا تو فکر بود و کیوان مشغول میوه خوردن....واقعا انقدر میخورد هیکلش اصلا تغییر نمیکرد....خدا بده ازین شانسا.....
رسیدم پشت سرشون....سرفه مصلحتی کردم که سراشون برگشت طرفم...
سعی کردم تو صورتش نگاه نکنم....
-ببخشید اقا هامین میخواستم بهتون بگم فردا من دانشگاه دارم.....ساعت هشت صبح اولین کلاسمه....گفتم که بدونید...
و سریع اومدم جیم بزنم که صدام زد..
-وایسا....
اومد نزدیک.....اووف...حالا چه وقت نزدیک اومدنه...مطمئن بودم قرمز شدم...
-اونوقت کی قراره ناهار درست کنه و شهین خانم نیست؟؟!
و یه تای ابروش رو داد بالا....اووف بابا گودزیلای جذاب...
-خب خب بین کلاسام میام....شما نگران اونجاش نباشید..
-باشه...میتونی بری...
اومدم برم که چیزی یادم اومد....
-ببخشید....میتونم یه سوال بپرسم....
-بپرس...
نمیدونستم چطور بگم....ولی خب بالاخره باید بگم.
-میشه بدونم برای چی....اممم...برای چی در حموم رو باز کردید....اصن برای چی اومدید تو حموم....
سرم و بلند کردم...کیوان قرمز شده بود....انگار داشت جلوی خودشو میگرفت که نخنده...
-خیلی صدات کردیم نبودی....گفتم...گفتم....
انگار از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود...
-اصلا تو چرا خبر نمیدی میخوای بری که اینطور نشه... #حقیقت_رویایی💕
نظر فراموش نشه مهربونا😍
۱۷.۱k
۲۴ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.