پارت ۷۵
#پارت_۷۵
عقب عقب رفتم تا رسیدم تخت...
-آقا هامین لطفا بیدار شید....
سکوت مطلق..
-آقا...آقا....اقا...
لعنت....حداقل چرا لخت میخوابی تو...
بلندتر داد زدم...
-اقـــــا هام...
یهو پرت شدم به عقب و یه چیزی جلوی دهنم رو گرفت...
با وحشت به گودزیلا که با چشمای قرمز نگاهم میکرد خیره شدم...
سعی کردم خودم رو خلاص کنم ولی نمیشد...
اونم بی توجه به تقلا های من محکم گرفتم و سرشو گزاشت رو بالشت با ارامش چشماشو بست....
شروع کردم به تکون خوردن...
انگار اعصابش خورد شد چون یدفعه سرشو بلند کرد..
-اگه نمیخوای بد ببینی انقدر وول نخور دیشب اصلا نخوابیدم پس نزار اخلاقم سگی بشه....
اوند دوباره بخوابه که به دستش که روی دهنم بود اشاره کردم....
دستشو برداشت و من یه نفس عمیق کشیدم..
-ووااای داشتم خفه میشدم....خب من که نمیتونم منتظرتون بمونم....
با اخم نگاهم کرد....وای شبیه خون آشاما قشنک شده بود...اونم با چشمای قرمز......
-اونوقت چراا..
-خب چون ساعت هشت دانشگاه دارم و نمیخوام اولین روز دیر برم....
یکم نگاهم کرد..بعد دستاشو از دورم باز کرد....
-خب...برو من خودم بلند میشم....
بلند شدم و رفتم سمت در که صداشو شنیدم...
-درضمن...هواستو بده...
-واسه چی؟؟؟!!
-نمیخوام با هیچ پسری در ارتباط باشی...حوصله دردسر ندارم...پس خطا نکن چون...
یه پوزخند زد..
-فک نکنم از تنبیه های من خوشت بیاد...من لذت میبرم ولی تورو نمیدونم...
داشتم حرص میخوردم...
-ببخشید ولی من مثل دخترای دیگه نیستم و اصلا علاقه ای به جنس مذکر ندارم....
-اما شما دخترا همتون عین همید یه مشت هرزه...
نتونستم طاقت بیارم...
-بهتره همه دخترارو یکی نکنید...من مثل ادمای اطراف شما نیستم...
و اجازه حرفی رو ندادم و اومدم بیرون..
سریع اماده شدم و با فکری درگیر راه افتادم سمت دانشگاه...
پول تاکسی رو حساب کردم به دانشگاه خیره شدم..
چقدر دلم تنگ شده بود...
امیدوارم با این کارای خونه بتونم درس بخونم..
وارد شدم...
به اطرافم نگاه کردم...سال اولیا قشنگ تابلو بودن...
چشمم افتاد به دختر روبه روم...
همین امثال اینا هستم که باعث میشن همه فک کنن همه دخترا هرزن و خیابونی...
با نگاه تحقیر امیز نگاهش کردم....
با پارتی ثبت نام کرده بود وگرنه اینو چه به پزشکی...
پوزخندی زدم و اومدم رد شم که صدای چندشش رو شنیدم...
-ســـلااام....زبونت رو جا گزاشتی...
خنده عصبی کردم جواب دادم...
-نه....اونقدر وقت ندارم که به ادمای بی ارزش سلام کنم...
و راهمو گرفتم و رفتم...
فک کنم با تمام پسرای دانشگاه بوده....
از ترم اول باهاش مشکل داشتم... #حقیقت_رویایی❤❤
اخرین پارت سال ۱۳۹۸...😍
عید همگی مبااااارککککک😍😊😳😸
عقب عقب رفتم تا رسیدم تخت...
-آقا هامین لطفا بیدار شید....
سکوت مطلق..
-آقا...آقا....اقا...
لعنت....حداقل چرا لخت میخوابی تو...
بلندتر داد زدم...
-اقـــــا هام...
یهو پرت شدم به عقب و یه چیزی جلوی دهنم رو گرفت...
با وحشت به گودزیلا که با چشمای قرمز نگاهم میکرد خیره شدم...
سعی کردم خودم رو خلاص کنم ولی نمیشد...
اونم بی توجه به تقلا های من محکم گرفتم و سرشو گزاشت رو بالشت با ارامش چشماشو بست....
شروع کردم به تکون خوردن...
انگار اعصابش خورد شد چون یدفعه سرشو بلند کرد..
-اگه نمیخوای بد ببینی انقدر وول نخور دیشب اصلا نخوابیدم پس نزار اخلاقم سگی بشه....
اوند دوباره بخوابه که به دستش که روی دهنم بود اشاره کردم....
دستشو برداشت و من یه نفس عمیق کشیدم..
-ووااای داشتم خفه میشدم....خب من که نمیتونم منتظرتون بمونم....
با اخم نگاهم کرد....وای شبیه خون آشاما قشنک شده بود...اونم با چشمای قرمز......
-اونوقت چراا..
-خب چون ساعت هشت دانشگاه دارم و نمیخوام اولین روز دیر برم....
یکم نگاهم کرد..بعد دستاشو از دورم باز کرد....
-خب...برو من خودم بلند میشم....
بلند شدم و رفتم سمت در که صداشو شنیدم...
-درضمن...هواستو بده...
-واسه چی؟؟؟!!
-نمیخوام با هیچ پسری در ارتباط باشی...حوصله دردسر ندارم...پس خطا نکن چون...
یه پوزخند زد..
-فک نکنم از تنبیه های من خوشت بیاد...من لذت میبرم ولی تورو نمیدونم...
داشتم حرص میخوردم...
-ببخشید ولی من مثل دخترای دیگه نیستم و اصلا علاقه ای به جنس مذکر ندارم....
-اما شما دخترا همتون عین همید یه مشت هرزه...
نتونستم طاقت بیارم...
-بهتره همه دخترارو یکی نکنید...من مثل ادمای اطراف شما نیستم...
و اجازه حرفی رو ندادم و اومدم بیرون..
سریع اماده شدم و با فکری درگیر راه افتادم سمت دانشگاه...
پول تاکسی رو حساب کردم به دانشگاه خیره شدم..
چقدر دلم تنگ شده بود...
امیدوارم با این کارای خونه بتونم درس بخونم..
وارد شدم...
به اطرافم نگاه کردم...سال اولیا قشنگ تابلو بودن...
چشمم افتاد به دختر روبه روم...
همین امثال اینا هستم که باعث میشن همه فک کنن همه دخترا هرزن و خیابونی...
با نگاه تحقیر امیز نگاهش کردم....
با پارتی ثبت نام کرده بود وگرنه اینو چه به پزشکی...
پوزخندی زدم و اومدم رد شم که صدای چندشش رو شنیدم...
-ســـلااام....زبونت رو جا گزاشتی...
خنده عصبی کردم جواب دادم...
-نه....اونقدر وقت ندارم که به ادمای بی ارزش سلام کنم...
و راهمو گرفتم و رفتم...
فک کنم با تمام پسرای دانشگاه بوده....
از ترم اول باهاش مشکل داشتم... #حقیقت_رویایی❤❤
اخرین پارت سال ۱۳۹۸...😍
عید همگی مبااااارککککک😍😊😳😸
۱۲.۱k
۲۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.