پارت ۷۱
#پارت_۷۱
کیوان رو کرد سمت هامین...
-عزیزم ویارت رفع شد...
هامینم با عصبانیت بلند شد...که کیوان پا به فرار گذاشت...
چقدر امشب خندیدم....
ادم واقعا یکی مثل کیوان رو تو زندگیش داشته باشه لبخند از رو لباش کنار نمیره...
موندم چطور گودزیلا نمیخنده....چقدر بی احساسه...
میز و جمع کردم و چایی گزاشتم و شروع کردم به ظرف شستن...
فکرم کشیده شد سمت اون...
خدایا اون چی بود؟؟؟!!....
اصن کی بود؟؟؟؟!!
چرا بسته بودنش؟؟!!
و کلی سوالای دیگه...
هــامین:
فکرم بدجور مشغول بود....یعنی کجا رفته؟؟!!
اینو میدونم که اون نمیتونه از خونه خارج بشه....
ولی پس کجاس..؟؟!!!
تو فکرام غرق بودم که سینی چای جلوم قرار گرفت...
سرم رو بالا اوردم و به انا نگاه کردم....
دستمو به معنی اینکه جلوم بزار تکون دادم...
اونم چایی با دو تا دونه قند رو داخل نعلبکی برام گزاشت..
بعد رفت جلوی کیوان....
چرا به انا کاری نداشته؟؟!!
ازین بابت خوشحالم ولی موندم چرا!!!
گفتم الان انالی رو درب و داغون پیدا میکنم...
ولی اون حتی اذیتش هم نکرده...
هووووف خدایا خودت بخیر کن...
فردا برای اطمینان نمیرم.....اصلا نباید تنهاش بزارم....
با صدای داد کیوان کنار گوشم پریدم...
-گگگگگگگگگگللللللللللللل...
-اههههه....نکبت ترسوندیم....
شیطون نگاهم کرد..
-کلک تو چه فکری بود که ترسیدی؟؟!!
-خفه بابا با این ذهن خرابت.....موندم چطور درس خوندی...
-عزیزم من خودم یه پا دانشمندم....
دستمو به معنی بر بابا تکون دادم....
یهو یاد انا افتادم....
عههه اون کجاس..؟؟؟؟!!!!!
-کیوان....
-بله
-آنا کجاس؟؟؟!!!
-تو آشپزخونه دیگه...
نگاهمو بردم اون سمت و صداش کردم....
-آناااالییییی....
جوابی نشنیدم.....
-آننااااااااا
بازم هیچی.....کیوان هم به تبعیت از من صداش کرد....
اما بازم هیچی.....جفتمون ترسیدیم....نکنه بلایی سرش اومده....
جفتمو هم زمان از رو مبل پریدیم....پا تند کردیم سمت آشپزخونه....
اما کسی اونجا نبود....
-هامین.....شاید رفته باشه بالا....بیا ببینیم.....
سرمو تکون دادم و به طرف پله ها رفتیم...
رسیدیم بالا که کیوان داد زد...
-آناااااا....کجایی.....بالایییییی؟؟؟؟!!!
جوابی نیومد...
-کیوان نکنه چیزی شده باشه....
یکم به هم نگاه کردیم و بعد دویدیم سمت اتاقش.....
درو به امید اینکه اون تو باشه باز کردیم...
ولی نبود... #حقیقت_رویایی💓
انرژی بدین دوستان😍
(این چند روز ممکنه یکم ریتم پارت گزاشتنم بهم بخوره.....چون هم معلما ولم نمیکنن و هم خونه تکونی....ولی سعی میکنم بزارم....گفتم که ببخشید😊 😄 )
کیوان رو کرد سمت هامین...
-عزیزم ویارت رفع شد...
هامینم با عصبانیت بلند شد...که کیوان پا به فرار گذاشت...
چقدر امشب خندیدم....
ادم واقعا یکی مثل کیوان رو تو زندگیش داشته باشه لبخند از رو لباش کنار نمیره...
موندم چطور گودزیلا نمیخنده....چقدر بی احساسه...
میز و جمع کردم و چایی گزاشتم و شروع کردم به ظرف شستن...
فکرم کشیده شد سمت اون...
خدایا اون چی بود؟؟؟!!....
اصن کی بود؟؟؟؟!!
چرا بسته بودنش؟؟!!
و کلی سوالای دیگه...
هــامین:
فکرم بدجور مشغول بود....یعنی کجا رفته؟؟!!
اینو میدونم که اون نمیتونه از خونه خارج بشه....
ولی پس کجاس..؟؟!!!
تو فکرام غرق بودم که سینی چای جلوم قرار گرفت...
سرم رو بالا اوردم و به انا نگاه کردم....
دستمو به معنی اینکه جلوم بزار تکون دادم...
اونم چایی با دو تا دونه قند رو داخل نعلبکی برام گزاشت..
بعد رفت جلوی کیوان....
چرا به انا کاری نداشته؟؟!!
ازین بابت خوشحالم ولی موندم چرا!!!
گفتم الان انالی رو درب و داغون پیدا میکنم...
ولی اون حتی اذیتش هم نکرده...
هووووف خدایا خودت بخیر کن...
فردا برای اطمینان نمیرم.....اصلا نباید تنهاش بزارم....
با صدای داد کیوان کنار گوشم پریدم...
-گگگگگگگگگگللللللللللللل...
-اههههه....نکبت ترسوندیم....
شیطون نگاهم کرد..
-کلک تو چه فکری بود که ترسیدی؟؟!!
-خفه بابا با این ذهن خرابت.....موندم چطور درس خوندی...
-عزیزم من خودم یه پا دانشمندم....
دستمو به معنی بر بابا تکون دادم....
یهو یاد انا افتادم....
عههه اون کجاس..؟؟؟؟!!!!!
-کیوان....
-بله
-آنا کجاس؟؟؟!!!
-تو آشپزخونه دیگه...
نگاهمو بردم اون سمت و صداش کردم....
-آناااالییییی....
جوابی نشنیدم.....
-آننااااااااا
بازم هیچی.....کیوان هم به تبعیت از من صداش کرد....
اما بازم هیچی.....جفتمون ترسیدیم....نکنه بلایی سرش اومده....
جفتمو هم زمان از رو مبل پریدیم....پا تند کردیم سمت آشپزخونه....
اما کسی اونجا نبود....
-هامین.....شاید رفته باشه بالا....بیا ببینیم.....
سرمو تکون دادم و به طرف پله ها رفتیم...
رسیدیم بالا که کیوان داد زد...
-آناااااا....کجایی.....بالایییییی؟؟؟؟!!!
جوابی نیومد...
-کیوان نکنه چیزی شده باشه....
یکم به هم نگاه کردیم و بعد دویدیم سمت اتاقش.....
درو به امید اینکه اون تو باشه باز کردیم...
ولی نبود... #حقیقت_رویایی💓
انرژی بدین دوستان😍
(این چند روز ممکنه یکم ریتم پارت گزاشتنم بهم بخوره.....چون هم معلما ولم نمیکنن و هم خونه تکونی....ولی سعی میکنم بزارم....گفتم که ببخشید😊 😄 )
۱۶.۶k
۱۹ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.