Fatima❄Hosein
Fatima❄Hosein
[ من لم داده بودم روی تـخت و به سقف نگاه میکردم.
بهش گفتم:«اون دستبندتو همیشه دستت میکنی؟»
لبخند زد و با هیجان گفت:«این قرمزه؟ آره»
گفتم:«حتی وقتایی که خوابی؟»
گفت:«آره. قفلشو عمدا گم کردم. یه سره شده، دیگه در نمیاد»
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:«همه چیزایی که دوست داری رو قفلشونو عمدا گم میکنی؟»
گفت:«آره خوب. اینطوری همیشه پیش من میمونن»
بارون میومد. ما بحثمون شد. بعد با هم جنگیدیم. نزدیک هم بودیم ولی از هم دور و دورتر میشدیم. انقدر دور که مجبور شدیم برای شنیده شدن حرفامون داد بکشیم.بعد خسته شد. دستگیره در رو چرخوند که خستگیارو با من توی خونه تنها بذاره و بره، اما نتونست.
رو کرد به من و با عصبانیت گفت:«چرا باز نمیشه؟»
گفتم:«قفلش کردم»
با کلافگی گفت:«اونو میدونم. کـلیدا کو؟»
گفتم:«نمیدونم. گمشون کردم. منم لنـگه ی خودتم، چیزایی رو که دوست دارم برای همیشه پیش خودم نگه میدارم. حتی اگه مجبور بشم درو روشون قفل کنم و دیگه حتی یادمم نیاد کـلیدارو کجا گذاشتم».😌🌱 ]
~~~~~~~~~~
#لَنْگِتمْ،لنگِوجودت..
[ من لم داده بودم روی تـخت و به سقف نگاه میکردم.
بهش گفتم:«اون دستبندتو همیشه دستت میکنی؟»
لبخند زد و با هیجان گفت:«این قرمزه؟ آره»
گفتم:«حتی وقتایی که خوابی؟»
گفت:«آره. قفلشو عمدا گم کردم. یه سره شده، دیگه در نمیاد»
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:«همه چیزایی که دوست داری رو قفلشونو عمدا گم میکنی؟»
گفت:«آره خوب. اینطوری همیشه پیش من میمونن»
بارون میومد. ما بحثمون شد. بعد با هم جنگیدیم. نزدیک هم بودیم ولی از هم دور و دورتر میشدیم. انقدر دور که مجبور شدیم برای شنیده شدن حرفامون داد بکشیم.بعد خسته شد. دستگیره در رو چرخوند که خستگیارو با من توی خونه تنها بذاره و بره، اما نتونست.
رو کرد به من و با عصبانیت گفت:«چرا باز نمیشه؟»
گفتم:«قفلش کردم»
با کلافگی گفت:«اونو میدونم. کـلیدا کو؟»
گفتم:«نمیدونم. گمشون کردم. منم لنـگه ی خودتم، چیزایی رو که دوست دارم برای همیشه پیش خودم نگه میدارم. حتی اگه مجبور بشم درو روشون قفل کنم و دیگه حتی یادمم نیاد کـلیدارو کجا گذاشتم».😌🌱 ]
~~~~~~~~~~
#لَنْگِتمْ،لنگِوجودت..
۲۱.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.