امشبی را که در آن شِکوَه فراوان دارم
امشبی را که در آن شِکوَه فراوان دارم
تا دمِ صبحِ خدا شعرِ پریشان دارم
نخ به نخ میزنم آتش به تنِ سیگار و
حلقه ای دود به دورِ صفِ مژگان دارم
چو پلنگی که زده زل به شبی مهتابی
یادی از آن مهِ زیبایِ گریزان دارم
به لبِ پنجره هر لحظه مرا میشکفد
مشترک خاطره هایی که ازایشان دارم
کو چراغی که کند روشنِ دلتنگیِ ما
درچنین شام سیاهی که ز هجران دارم
این منم عاشق دیرینه نمی بینی که
روبرویِ تو غمِ غربتِ دوران دارم
بر دلم زخمِ هزاران تبرِ خاطره ماند
یادگار از تو عزیزم چه فراوان دارم
گرچه از ریشه احساس مرا سوزاندی
بازم از سوی تو امید به باران دارم
باورم نیست به دلسردی تو ای گلِ ناز
گرچه ازعشق تو صد شعله ی پنهان دارم
تا دمِ صبحِ خدا شعرِ پریشان دارم
نخ به نخ میزنم آتش به تنِ سیگار و
حلقه ای دود به دورِ صفِ مژگان دارم
چو پلنگی که زده زل به شبی مهتابی
یادی از آن مهِ زیبایِ گریزان دارم
به لبِ پنجره هر لحظه مرا میشکفد
مشترک خاطره هایی که ازایشان دارم
کو چراغی که کند روشنِ دلتنگیِ ما
درچنین شام سیاهی که ز هجران دارم
این منم عاشق دیرینه نمی بینی که
روبرویِ تو غمِ غربتِ دوران دارم
بر دلم زخمِ هزاران تبرِ خاطره ماند
یادگار از تو عزیزم چه فراوان دارم
گرچه از ریشه احساس مرا سوزاندی
بازم از سوی تو امید به باران دارم
باورم نیست به دلسردی تو ای گلِ ناز
گرچه ازعشق تو صد شعله ی پنهان دارم
۳.۳k
۱۹ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.