حال آدم که دست خودش نیست

حـــال آدم که دست خــودش نیست...!
عکســـی می بینــد ،ترانــه ای می شنـــود ،خطـــی میخــواند ،
اصلا هیچــی هم نشــده...
یکهـــو دلـش ریـــش میشـــــود...!
حالا بیــــا و درســتش کــــن...آدم دلگیــــــر ،منطق سرش نمیشـــــود...برای آن ها که رفته انـــد ،آن هـــا که نیستـند ،مــیگریـــــد...دلتنـــگ میشـــود...دل که بلـــــــرزد ،دیگـــــر هیچ چیـــــز ، سر جــای درستـش نیسـت...
این وقـت هــا ،انگـــار کنـــار خیابانـــــی پر تــــردد ایستــــاده ای ،تا مجــــال عبــــور پیــــدا کنـــــی...
هم صبـــوری میخـــواهد ،هم آرامــش ،که هیچکـــــدام نیـست..
آدم تصــــــــادف میکنــــــــــد ،
با یک اتوبــــــــوس ، خاطـــــره هـــــای مست...!
#deep_feeling
دیدگاه ها (۵)

عشققصه‌ای بود که مادر بزرگشب‌های زمستان برایم می‌بافت:یکی از...

وقتی داری می‌رسی به چهل سالگی، اگر کسی را ملاقات کنی، این که...

به ساعت بارانبه گیسو به خیابانبه نرفتنبه لب هابه بوسیدنبه دس...

من "ها" می‌کنمپنجره‌ی تو را بخار می‌گیردتو روی بخار لب‌خند م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط