part
part.2
با برخورد نور به چشم هایش از خواب بیدار میشه....
از اتاق بیرون میاد..طبق معمول جونگ کوک خونه نیست..
تنها بود...تا شب تک و تنها تو خونه بود......
ساعت ۷:۳۰ رو نشون میداد
زنگ به صدا در اومد...دختر تعجب کرد...چه کسی اومده..جونگ کوک همیشه دیر میومد خونه...دختر در رو باز میکنه...با چیزی که میبینه...انگار سطل آبی یخ روش ریختن...جونگ کوک رو میبنه که دست در دست زنی دیگر است...قلب دختر شکست؟نه..پودر شد...چیزی نگفت و کنار رفت...زن با دیدن ات میگه..
زنه:امم ددی ایشون کی هستش؟
جونگ کوک:ایشون کسی نیستن...فقط کسیه که اسمم تو شناسنامشه...اونم به اجبار...(سرد)
ا.ت چیزی نگفت...ولی از درون نابود شد
زنه:اها.. بریم دیگه ددی من وقت ندارم بابام ماشین میفرسته دنبالم..
جونگ کوک:باشه عزیزم
اجونگ کوک و زنه میرن تو اتاق...صدای خنده هاشون تو راهرو پخش میشد...زنه تا ساعت ۹ موند بعد رفت....
جونگ کوک هم تا دم در باهاش رفت... وقتی در رو بست..ا.ت میاد و میگه
ا.ت:اون...کی بود؟(بغض)
جونگ کوک:امم..دوست دخترم بود...(سرد)
ا.ت:من..چیتم؟(بغض)
جونگ کوک:هیچی(خشک)
ا.ت:دوسش داری؟(بغض)
اینجا بود قلب مرد کمی مکث میکنه...
آیا اون واقعا اون رو دوست داشت؟
نمیدونست....ولی محکم گفت
جونگ کوک:اره
ا.ت:که اینطور...پس من چیکارم(بغض)
جونگ کوک:هیچکارههههه..خستم کردیییی...ازت بدم میاد...انقد ازت بدم میاد..که مردنت شده آرزوممممم(عربده)
دختر صداش رو بالا نبرد چون میدونست اگه بلند حرف بزنه بغضش میترکه......
ا.ت:آرزو مون مشترکه
دختر این رو گفت و به اتاقش رفت...
اون شب هر دو خوابیدن....
با برخورد نور به چشم هایش از خواب بیدار میشه....
از اتاق بیرون میاد..طبق معمول جونگ کوک خونه نیست..
تنها بود...تا شب تک و تنها تو خونه بود......
ساعت ۷:۳۰ رو نشون میداد
زنگ به صدا در اومد...دختر تعجب کرد...چه کسی اومده..جونگ کوک همیشه دیر میومد خونه...دختر در رو باز میکنه...با چیزی که میبینه...انگار سطل آبی یخ روش ریختن...جونگ کوک رو میبنه که دست در دست زنی دیگر است...قلب دختر شکست؟نه..پودر شد...چیزی نگفت و کنار رفت...زن با دیدن ات میگه..
زنه:امم ددی ایشون کی هستش؟
جونگ کوک:ایشون کسی نیستن...فقط کسیه که اسمم تو شناسنامشه...اونم به اجبار...(سرد)
ا.ت چیزی نگفت...ولی از درون نابود شد
زنه:اها.. بریم دیگه ددی من وقت ندارم بابام ماشین میفرسته دنبالم..
جونگ کوک:باشه عزیزم
اجونگ کوک و زنه میرن تو اتاق...صدای خنده هاشون تو راهرو پخش میشد...زنه تا ساعت ۹ موند بعد رفت....
جونگ کوک هم تا دم در باهاش رفت... وقتی در رو بست..ا.ت میاد و میگه
ا.ت:اون...کی بود؟(بغض)
جونگ کوک:امم..دوست دخترم بود...(سرد)
ا.ت:من..چیتم؟(بغض)
جونگ کوک:هیچی(خشک)
ا.ت:دوسش داری؟(بغض)
اینجا بود قلب مرد کمی مکث میکنه...
آیا اون واقعا اون رو دوست داشت؟
نمیدونست....ولی محکم گفت
جونگ کوک:اره
ا.ت:که اینطور...پس من چیکارم(بغض)
جونگ کوک:هیچکارههههه..خستم کردیییی...ازت بدم میاد...انقد ازت بدم میاد..که مردنت شده آرزوممممم(عربده)
دختر صداش رو بالا نبرد چون میدونست اگه بلند حرف بزنه بغضش میترکه......
ا.ت:آرزو مون مشترکه
دختر این رو گفت و به اتاقش رفت...
اون شب هر دو خوابیدن....
- ۵.۵k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط