فیک جیمین
{•° توهم عاشقی °•} pt9
× ا.ت ویو ×
ساعت ۷ شب بود ، وقتش بود آماده شم ... رفتم ی دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتم ... لباس مشکیمو که کنار گذاشته بودم پوشیدم موهامم لخت کردم ریختم دورم، یه آرایش لایت هم کردم ... خودمو تو آینه نگاه کردم ، واو چقدر خوشگل شدمممم
همینطور داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم که در اتاق باز شد، دیدم جیمین برگشته.
با اون پیرهن مشکی که دوتا از دکمه هاش باز بود و کت و شلوار مشکیش خیلی جذاب شده بود ، یه نگاه از بالا تا پایین بهم انداخت و گفت
جیمین: چقدر خوشگل شدی :)
ا.ت: مرسی
جیمین: چیزه...نمیدونم چطور بگم...خب...
ا.ت:. اَه بگو دیگه فضولیم گل کرد
جیمین: خب تو باید با من ازدواج کنی عاقد هم همرام آوردم
ا.ت: هه! شوخیِ باحالی بود خب دیگه چی؟
جیمین: فکر میکنی من با تو شوخی دارم ، یادته بهت گفتم دوست دارم و تو ردم کردی منم بهت گفتم یه روز مال من میشی ، امروز همون روزه !
ا.ت: اما ... مـ...من نمیخام باهات ازدواج کنم(با بغض)
جیمین: مجبوری وگرنه تمام اطرافیاتو به خاک سیاه میشونم!
ا.ت: عوضییییی ولم کن بزار برم من تورو نمیخامم( داد و گریه باهم قاطیه)
مچ دستامو محکم گرفت و منو از اتاق کشوند بیرون انداختم رو زمین که روی دو زانو
نشستم خودشم کنارم نشست
خواستم بلند شم که آروم گفت
جیمین: تهدیدامو که یادت نرفته؟
همینو که گفت سر جام نشستم ، اشک از چشمام میریخت دهنم قفل شده بود نمیدونستم باید چی بگم
عاقد ختبه رو خوند منم با بغض و به اجبار بله رو گفتم اما اون بدون هیچ تردیدی گفت بله
( پرش زمانی)
#شب
شب بود میخواستم بخوابم که جیمین اومد تو اتاق. ترسیده بودم من هنوز باکرم نکنه بخواد باهام کاری کنه؟ وای خدایا اصلن دلم نمیخواد بهم دست بزنه
ا.ت: تروخدا بهم کاری نداشته باش لطفاً
جیمین: نترس من مث بقیه نیستم حداقل تا خودت نخوای باهات کاری نمیکنم
ا.ت:(یواش میگه) هه آره تو یکم کمتر عوضی هستی
جیمین: شنیدم چی گفتیاااا ، کاری نکن همینجا بف*اک بدمت!
همینو که گفت ساکت شدم و رفتم زیر لحاف . اومد پیشم خوابید و منو از پشت بغل کرد
ا.ت: چیکار میکنی
جیمین: نمیتونم همین کارو هم بکنم؟ مثلاً زنمی ، بعدشم این اولین بارمون نیست! (با حالت بسیار حرص در آور)
عصبانی بودم ، میخواستم همینجا بزنم لهش کنم اما زورشو نداشتم ، نمیدونستم باید چیکار کنم هیچی نگفتم وفقط خوابیدم ...
لایکککک کنیییننن
× ا.ت ویو ×
ساعت ۷ شب بود ، وقتش بود آماده شم ... رفتم ی دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتم ... لباس مشکیمو که کنار گذاشته بودم پوشیدم موهامم لخت کردم ریختم دورم، یه آرایش لایت هم کردم ... خودمو تو آینه نگاه کردم ، واو چقدر خوشگل شدمممم
همینطور داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم که در اتاق باز شد، دیدم جیمین برگشته.
با اون پیرهن مشکی که دوتا از دکمه هاش باز بود و کت و شلوار مشکیش خیلی جذاب شده بود ، یه نگاه از بالا تا پایین بهم انداخت و گفت
جیمین: چقدر خوشگل شدی :)
ا.ت: مرسی
جیمین: چیزه...نمیدونم چطور بگم...خب...
ا.ت:. اَه بگو دیگه فضولیم گل کرد
جیمین: خب تو باید با من ازدواج کنی عاقد هم همرام آوردم
ا.ت: هه! شوخیِ باحالی بود خب دیگه چی؟
جیمین: فکر میکنی من با تو شوخی دارم ، یادته بهت گفتم دوست دارم و تو ردم کردی منم بهت گفتم یه روز مال من میشی ، امروز همون روزه !
ا.ت: اما ... مـ...من نمیخام باهات ازدواج کنم(با بغض)
جیمین: مجبوری وگرنه تمام اطرافیاتو به خاک سیاه میشونم!
ا.ت: عوضییییی ولم کن بزار برم من تورو نمیخامم( داد و گریه باهم قاطیه)
مچ دستامو محکم گرفت و منو از اتاق کشوند بیرون انداختم رو زمین که روی دو زانو
نشستم خودشم کنارم نشست
خواستم بلند شم که آروم گفت
جیمین: تهدیدامو که یادت نرفته؟
همینو که گفت سر جام نشستم ، اشک از چشمام میریخت دهنم قفل شده بود نمیدونستم باید چی بگم
عاقد ختبه رو خوند منم با بغض و به اجبار بله رو گفتم اما اون بدون هیچ تردیدی گفت بله
( پرش زمانی)
#شب
شب بود میخواستم بخوابم که جیمین اومد تو اتاق. ترسیده بودم من هنوز باکرم نکنه بخواد باهام کاری کنه؟ وای خدایا اصلن دلم نمیخواد بهم دست بزنه
ا.ت: تروخدا بهم کاری نداشته باش لطفاً
جیمین: نترس من مث بقیه نیستم حداقل تا خودت نخوای باهات کاری نمیکنم
ا.ت:(یواش میگه) هه آره تو یکم کمتر عوضی هستی
جیمین: شنیدم چی گفتیاااا ، کاری نکن همینجا بف*اک بدمت!
همینو که گفت ساکت شدم و رفتم زیر لحاف . اومد پیشم خوابید و منو از پشت بغل کرد
ا.ت: چیکار میکنی
جیمین: نمیتونم همین کارو هم بکنم؟ مثلاً زنمی ، بعدشم این اولین بارمون نیست! (با حالت بسیار حرص در آور)
عصبانی بودم ، میخواستم همینجا بزنم لهش کنم اما زورشو نداشتم ، نمیدونستم باید چیکار کنم هیچی نگفتم وفقط خوابیدم ...
لایکککک کنیییننن
۱۰.۴k
۰۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.