پارت۲
توی کوچه های خلوت تهران قدم میزدم و از بدبختیام مینالیدم.همیشه باخودم فکر میکردم اگه یروزی کسی منو بدزده واسه ی هیچ کس مهم نیست.البته اینجوری بهتره.هم دزد ها یه سودی میبرن،هم منی که پول کفن و دفن نداشتم راحت میشدم.
یک هفته قبل :
از موقعی که من توی این گل فروشی کار میکنم ،یه مرد خوشتیپی هرروز میاد از اینجا یه دسته گل رز قرمزو مشکی میگیره.این اخرا خیلی به من نزدیک میشد تا حدی که به من شمارشو داد ولی من ردش کردم.
ساعت تقریبا ۶ غروب بود و صاحب کارم از من زودتر می رفت خونه منم همین ساعتا مغازه رو میبندم.داشتم وسابل هارو جمع میکردم که همون مردبا بارونی بلند مشکی و یه کلاه شاپو روی سرش وارد شد.
-ب.ببخشید ولی مغازه بستست
-همون همیشگی.لطفا سریع عجله دارم.
حرفی نزدم و هرچه سریع تر کارشو راه انداختم.درحال گرفتن کارت از دستش بودم که گفت:همیشه برام سوال بود که تو بااین سن کم چطوری اینجا کار میکنی؟بهت میخوره ۱۵ یا۱۶سالت باشه
خیلی سردو جدی کارت رو از دستش گرفتمو گفتم:من ۱۸ سالمه آقا
-اصلا به قدو قیافت نمیخوره.درضمن...
اومد جلو جوری که نفساش میخورد تو صورتم گفت:مواظب دزد ها باش.اینروزا خیلی زیاد شدن.
شماره کارت رو گفت وبعد گرفتنش مثل تموم مشتری ها بهش گفتم((خوش اومدید))و اونم فقط تو هوا دستشو تکون دادو رفت.
زمان حال:
ساعت ۷غروب بود .هوا تاریک شده بود و چراغ های خیابونا روشن بود.در حدی پول داشتم که یه غذای درست و حسابی بخرم و بخورم.
یک هفته قبل :
از موقعی که من توی این گل فروشی کار میکنم ،یه مرد خوشتیپی هرروز میاد از اینجا یه دسته گل رز قرمزو مشکی میگیره.این اخرا خیلی به من نزدیک میشد تا حدی که به من شمارشو داد ولی من ردش کردم.
ساعت تقریبا ۶ غروب بود و صاحب کارم از من زودتر می رفت خونه منم همین ساعتا مغازه رو میبندم.داشتم وسابل هارو جمع میکردم که همون مردبا بارونی بلند مشکی و یه کلاه شاپو روی سرش وارد شد.
-ب.ببخشید ولی مغازه بستست
-همون همیشگی.لطفا سریع عجله دارم.
حرفی نزدم و هرچه سریع تر کارشو راه انداختم.درحال گرفتن کارت از دستش بودم که گفت:همیشه برام سوال بود که تو بااین سن کم چطوری اینجا کار میکنی؟بهت میخوره ۱۵ یا۱۶سالت باشه
خیلی سردو جدی کارت رو از دستش گرفتمو گفتم:من ۱۸ سالمه آقا
-اصلا به قدو قیافت نمیخوره.درضمن...
اومد جلو جوری که نفساش میخورد تو صورتم گفت:مواظب دزد ها باش.اینروزا خیلی زیاد شدن.
شماره کارت رو گفت وبعد گرفتنش مثل تموم مشتری ها بهش گفتم((خوش اومدید))و اونم فقط تو هوا دستشو تکون دادو رفت.
زمان حال:
ساعت ۷غروب بود .هوا تاریک شده بود و چراغ های خیابونا روشن بود.در حدی پول داشتم که یه غذای درست و حسابی بخرم و بخورم.
- ۵۴۱
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط