داشتم

🍂
داشتم
به عبور آرامِ آبان، فکر می کردم!
روشناییِ کوتاهِ ماه روی تنم تابیده وبیدار مانده بودم...
مانده بودم(برایم سوال بود)، تو چرا نمی توانی مرا دوست داشته باشی، اما من، مانده بودم( نمی توانستم بروم) و می توانستم تو را دوست داشته باشم...
انگار در جایی گیر افتاده بودم، با خودم
می گفتم
یعنی می شود، یک شب بی واهمه از غیر و هیچ
روی تنش بتابم و بیدار، نگاهش دارم...
صبر می آمد، گوشی را بر می داشتم، و خودم را به عکسهایت می رساندم...
در خیالم، هزار بار تورا به آغوش
می کشیدم و اسمت را صدا میزدم...اما در بیداری، لب هایم به بوسیدن عکسهایت
نمی رسیدند و دستهایم، از نوازش صورت
بی آرایشت، اِبا، داشتند...
بمیرم برای خودم...

#بهزاد_رضائی
دیدگاه ها (۱)

میان خـواب و بـیـداری شبی دیـدم خـیال اواز آن شب واله و حـیر...

یک شبِ مهتاب، مردمان زیادیساز‌هایشان را برمی‌دارندزیباترین آ...

باران ، حس قشنگ عاشقانه ی آبان فزرند پاک حضرت پاییزباران مه...

هر خاطره ای که از کوچه های این شهر می گذرد ،کسی را میبینم...

#رویای #جوانی #پارت-۶خیلی عصابم خورد شد . یونگی اومد و گفت :...

black flower(p,301)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط