طراحه من..؟!
طراحه من..؟!
پارت¹⁰
بعد ساعات طولانی به کره رسید...از هواپیما پیاده شد که با ی شخص اشنا برخورد کرد...فاصله بینشون چیزی حدود ۳۰ متر بود...کم کم به سمت ات قدم برداشت..با هر قدم فاصلشون کمتر میشد تا اینه روبه روی هم قرار گرفتن
_:خوش اومدی
استایلش با چیزی که قبلا بود تفاوت داشت...ی استایل کلاسیک با موهایی که به عقب شونه شدن...فیسی جذاب و مردونه..لبخندی اروم که زیبایی صورتشو بیشتر میکرد...مگه میشد همچین ادمی رو به جا نیورد؟...بعد ی لبخند شروع کرد به صحبت کردن
+ :خیلی ممنونم اقای کیم...نمیدونستم قراره با شما روبه رو شم
_:هوم..خواستم سوپرایزت کنم...بیا برسونمت خونت
+ :باشه
چرا با هر بار نگاه کردن به چشمای اون مرد قلبش ضعف میرفت؟...این اتفاقا فقط چند دیقس که شروع شدن...حتا قبلا که فرانسه بودن هیچ حسی بهش نداشت...بهتر بود خودشو قول نزنه...چون فقط با این کار شیفته چهره اون مرد میشه...شاید فقط از ظاهر زیباست و از درون ادم بدیه..این جور فکرا تو ذهنش پرسه میزدن که با صدای تهیونگ به خودش اومد
_:پروازت خوب بود؟
+ :اوهوم...کارمو از کی شروع کنم؟
_:از هروقت که خواستی...اینجا خونه داری؟
+:قبلا داشتم الان ندارم...میرم پیش پدر و مادرم...۶ سالی میشه ندیدمشون
_:مگه سه سال فرانسه نبودی؟
+:اوهوم...بعد ۱۸ سالگیم تنها زندگی میکردم...بخاطر درسا نمیتونستم برم پیش خانوادم...از وقتیم رفتم فرانسه نتونستم باهاشون صحبت کنم
_:اها
+ :شما چی؟
_:هوم؟
+ :منظورم اینه با خانوادتون زندگی میکنین؟
_:نه...خانوادمو ۱۵ سالگی از دست دادم
+ :اوو..تسلیت میگم...ببخشید ک باز یادتون اوردم
_:مهم نیست...انقد باهام جدی نباش
+ :به عنوان ی کارمند...باید با رئیسم معدبانه صحبت کنم
_:*خنده*...هروقت رفتیم شرکت اینجوری صحبت کن..نه وقتی که باهم تنهاییم
+ :باشه*لبخند*
یکم مونده بود تا برسن به خونه ات که گوشی تهیونگ زنگ خورد...اسم نابی روی گوشی نمایان شد
_:بله....چرا؟.....اومدم صحبت میکنیم...خدافظ*سرد
+ :اگه کار واجبی داری منو اینجا پیاده کن
_:تا خونت میرسونمت
+ :باشه...مرسی
اتو رسوند و سمت خونه نابی حرکت کرد...تو راه چندتا قرص سرماخوردگی گرفت و رفت خونه
وقتی رسید ماشینو پارک کرد و رفت داخل
نابی: خوش اومدی
کامنتا کم باشه پارت بعدو نمیزارم:/
پارت¹⁰
بعد ساعات طولانی به کره رسید...از هواپیما پیاده شد که با ی شخص اشنا برخورد کرد...فاصله بینشون چیزی حدود ۳۰ متر بود...کم کم به سمت ات قدم برداشت..با هر قدم فاصلشون کمتر میشد تا اینه روبه روی هم قرار گرفتن
_:خوش اومدی
استایلش با چیزی که قبلا بود تفاوت داشت...ی استایل کلاسیک با موهایی که به عقب شونه شدن...فیسی جذاب و مردونه..لبخندی اروم که زیبایی صورتشو بیشتر میکرد...مگه میشد همچین ادمی رو به جا نیورد؟...بعد ی لبخند شروع کرد به صحبت کردن
+ :خیلی ممنونم اقای کیم...نمیدونستم قراره با شما روبه رو شم
_:هوم..خواستم سوپرایزت کنم...بیا برسونمت خونت
+ :باشه
چرا با هر بار نگاه کردن به چشمای اون مرد قلبش ضعف میرفت؟...این اتفاقا فقط چند دیقس که شروع شدن...حتا قبلا که فرانسه بودن هیچ حسی بهش نداشت...بهتر بود خودشو قول نزنه...چون فقط با این کار شیفته چهره اون مرد میشه...شاید فقط از ظاهر زیباست و از درون ادم بدیه..این جور فکرا تو ذهنش پرسه میزدن که با صدای تهیونگ به خودش اومد
_:پروازت خوب بود؟
+ :اوهوم...کارمو از کی شروع کنم؟
_:از هروقت که خواستی...اینجا خونه داری؟
+:قبلا داشتم الان ندارم...میرم پیش پدر و مادرم...۶ سالی میشه ندیدمشون
_:مگه سه سال فرانسه نبودی؟
+:اوهوم...بعد ۱۸ سالگیم تنها زندگی میکردم...بخاطر درسا نمیتونستم برم پیش خانوادم...از وقتیم رفتم فرانسه نتونستم باهاشون صحبت کنم
_:اها
+ :شما چی؟
_:هوم؟
+ :منظورم اینه با خانوادتون زندگی میکنین؟
_:نه...خانوادمو ۱۵ سالگی از دست دادم
+ :اوو..تسلیت میگم...ببخشید ک باز یادتون اوردم
_:مهم نیست...انقد باهام جدی نباش
+ :به عنوان ی کارمند...باید با رئیسم معدبانه صحبت کنم
_:*خنده*...هروقت رفتیم شرکت اینجوری صحبت کن..نه وقتی که باهم تنهاییم
+ :باشه*لبخند*
یکم مونده بود تا برسن به خونه ات که گوشی تهیونگ زنگ خورد...اسم نابی روی گوشی نمایان شد
_:بله....چرا؟.....اومدم صحبت میکنیم...خدافظ*سرد
+ :اگه کار واجبی داری منو اینجا پیاده کن
_:تا خونت میرسونمت
+ :باشه...مرسی
اتو رسوند و سمت خونه نابی حرکت کرد...تو راه چندتا قرص سرماخوردگی گرفت و رفت خونه
وقتی رسید ماشینو پارک کرد و رفت داخل
نابی: خوش اومدی
کامنتا کم باشه پارت بعدو نمیزارم:/
۱۰.۲k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.