طراحه من..؟!
طراحه من..؟!
پارت⁹
گوشیشو برداشت و بعد ی خدافظی از خونه زد بیرون...چطور میتونست از کسی که این همه مدت همراهشه جدا بشه؟!....هنوز تا ساعت کار شرکت مونده بود...رفت شرکت تا با رئیس حرف بزنه
×:رئیس هستن؟
منشی:یکم پیش رفتن
×:رئیس کیم چطور؟
منشی:ایشون داخل دفترشونن
×:اوکی
"درخورد"
_:بیا تو
×:اقای کیم...ی درخواستی داشتم
_:الان وقت ندارم...بعدا بیا*سرد*
×:کارم مهمه
_:خب...پس سریع بگو*سرد*
×:میخوام تو شرکتی که تو کره هست کار کنم
_:اونجا مدلینگ های زیادی هستن..پس بهت نیاز نیست*سرد*
×:اونجا طراحای زیادیم هستن...پس به اتم نیاز نیست
_:*نیشخند*....نیاز هست...چون تعداد طراحامون اونجا نسبت به مدلینگ هامون کمتره*جدی*
×:اقای کیم...هرکاری بگین انجام میدم...لطفا کمک کنین برم کره
_:*کمی مکث کرد و گفت*..هرکاری؟
×:اره
"۸ ماه بعد"
بعد هشت ماه...کل وسایل هایی که فرانسه داشت و جم کرده بود...با هماهنگی قرار بود با اولین پرواز فردا به کره بره...ویلیام برای اشنایی و عادت به کره زودتر اقامتشو ردیف کرد..برای بار اخر زیر برج ایفل قدم زد...موهاش توی باد میرقصید...قدماش آهسته شدن...چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...برج ایفل تو تاریکی زیبایی خواصی داشت...ساعت ۸ شب بود...برگشت به خونش و خودشو روی تخت ولو کرد...چشماش داشت گرم میشد که گوشیش زنگ خورد...ی شماره ناشناس افتاد رو گوشیش..
+:بله؟
ههنا:اتشیییییی....منم ههنا...بیشعوررر حدقل رفتی ی زنگی بهم بزن...شمارتم عوض کردی
+:دلم برات تنگ شده بود*لبخند*...چطوری؟...این چند سال چیکارا کردی؟
ههنا:هوفففف...میخواستم باهات دعوا کنم ولی چون دلتنگتم چیزی بهت نمیگم....صدات خیلی عوض شده...کارات چطور پیش میره؟...کره نمیای؟
+:فردا میام کره...وقت داری همو ببینیم؟
ههنا:جدییییی؟
+:اره*خنده*...پس فردا همو ببینیم؟
ههنا:این هفته رو کلا سئول نیستم
+:پس هروقت اومدی بهم زنگ بزن بیام ببینمت
ههنا:باشه...اتشی مراقب خودت باش...تا هفته دیگه خدافظ
+:خدافظ
"فردا شب"
پارت⁹
گوشیشو برداشت و بعد ی خدافظی از خونه زد بیرون...چطور میتونست از کسی که این همه مدت همراهشه جدا بشه؟!....هنوز تا ساعت کار شرکت مونده بود...رفت شرکت تا با رئیس حرف بزنه
×:رئیس هستن؟
منشی:یکم پیش رفتن
×:رئیس کیم چطور؟
منشی:ایشون داخل دفترشونن
×:اوکی
"درخورد"
_:بیا تو
×:اقای کیم...ی درخواستی داشتم
_:الان وقت ندارم...بعدا بیا*سرد*
×:کارم مهمه
_:خب...پس سریع بگو*سرد*
×:میخوام تو شرکتی که تو کره هست کار کنم
_:اونجا مدلینگ های زیادی هستن..پس بهت نیاز نیست*سرد*
×:اونجا طراحای زیادیم هستن...پس به اتم نیاز نیست
_:*نیشخند*....نیاز هست...چون تعداد طراحامون اونجا نسبت به مدلینگ هامون کمتره*جدی*
×:اقای کیم...هرکاری بگین انجام میدم...لطفا کمک کنین برم کره
_:*کمی مکث کرد و گفت*..هرکاری؟
×:اره
"۸ ماه بعد"
بعد هشت ماه...کل وسایل هایی که فرانسه داشت و جم کرده بود...با هماهنگی قرار بود با اولین پرواز فردا به کره بره...ویلیام برای اشنایی و عادت به کره زودتر اقامتشو ردیف کرد..برای بار اخر زیر برج ایفل قدم زد...موهاش توی باد میرقصید...قدماش آهسته شدن...چشماشو بست و نفس عمیقی کشید...برج ایفل تو تاریکی زیبایی خواصی داشت...ساعت ۸ شب بود...برگشت به خونش و خودشو روی تخت ولو کرد...چشماش داشت گرم میشد که گوشیش زنگ خورد...ی شماره ناشناس افتاد رو گوشیش..
+:بله؟
ههنا:اتشیییییی....منم ههنا...بیشعوررر حدقل رفتی ی زنگی بهم بزن...شمارتم عوض کردی
+:دلم برات تنگ شده بود*لبخند*...چطوری؟...این چند سال چیکارا کردی؟
ههنا:هوفففف...میخواستم باهات دعوا کنم ولی چون دلتنگتم چیزی بهت نمیگم....صدات خیلی عوض شده...کارات چطور پیش میره؟...کره نمیای؟
+:فردا میام کره...وقت داری همو ببینیم؟
ههنا:جدییییی؟
+:اره*خنده*...پس فردا همو ببینیم؟
ههنا:این هفته رو کلا سئول نیستم
+:پس هروقت اومدی بهم زنگ بزن بیام ببینمت
ههنا:باشه...اتشی مراقب خودت باش...تا هفته دیگه خدافظ
+:خدافظ
"فردا شب"
۷.۴k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.