طراحه من..؟!
طراحه من..؟!
پارت¹¹
اتو رسوند و سمت خونه نابی حرکت کرد...تو راه چندتا قرص سرماخوردگی گرفت و رفت خونه
وقتی رسید ماشینو پارک کرد و رفت داخل
نابی: خوش اومدی
_:حالت چطوره...علائمت چیه؟
نابی:یکم بدن درد دارم با سردرد و گلو درد
_:بیا قرصارو بخور...عموم فردا میاد دنبالت باید بری
نابی:من که بچه نیستم واسه چی پدرم داره میاد دنبالم
_:چمیدونم زنگ بزن از خودش بپرس...میرم خونم...فعلا
نابی:باشه..تهیونگ
_:چیه؟
نابی:فردا میای فرودگاه بدرقم کنی؟
_:وقت شد میام...فعلا
از اون شب به بعد همه چی عوض شد...
ویوات:
کل شبو خوابم نبرد...همش فکرم درگیر اون بود...اگه باز ببینمش چی؟...اگه دوباره پیدام کنه چی؟...اه..من واقعا احمق بودم که بهش اعتراف کردم...مرور اتفاقات چند سال پیش خونمو تو شیشه میکشه..
کم کم پاشدم و لباسامو عوض کردم...موهامو مرتب کردم و رفتم شرکت...از در که پامو گزاشتم تو دیدم همه شوکه شدن...به سمت دفتر رئیس کیم حرکت کردم که صدای دادش از ۲۰ متری به گوشم میرسید
صداش پر از نفرت و خشم بود
تاحالا با صدای هیچکس انقد نترسیده بودم...رفتم پایین و از منشی جریانو پرسیدم
ات:عام ببخشید....میشه بهم بگین چیشده؟
منشی:یکی از کارمندامون همه طرحای اصلی شرکت رو فروخته به شرکت رقیب
+:چی؟!....واسه چی؟
منشی:نمیدونم...رئیس اون شرکت ی مرد هیز و عوضیه...ی دختر خوشگل ببینه تورش میکنه...حتما ازش آتو داره
+:ی سوال....طرحایی که بهش داده به صورت فایل بود یا روی برگه؟
منشی:روی برگه..طرحای اصلی رو داده...فایل هارو برای امنیت کامل نگه میداریم
+:باشه...مرسی که گفتی
بعد اروم شدن کیم رفت پیشش
ات:رئیس...خوبین؟
_:اره....چیزی شده
هنوزم میشد عصبانیتو تو چشماش دید..اروم رفت سمتش و شروع کرد به صحبت کردن
ات:رئیس...اگه مایلین شامو باهم بخوریم
_:*کمی سکوت کرد*...باشه
+:خوبه...پس میرم وسایلامو جمع کنم شمام اماده شین که بریم
_:اوکی
ویوتهیونگ:
از صمیمی شدن با دخترا بعد جونگهی خوشش نمیومد اما چرا دلش میخواست با ات صمیمی تر از اون چیزی که از ذهن میگزره بشه؟
چرا میخواست فامیلیشو به اون دختر بده؟!....با اینکه حس خیلی کمی در حد ی دوست بهش داشت...ولی همچین فکرایی وقتی با اون بود از ذهنش نمیرفت...چطور میتونست درخواستای اونو رد کنه؟
قول زیباییشو میخورد یا استعدادشو؟
اون دختر مظلوم بود یا خودشو به اون راه میزد؟....با این فکرا داشت رانندگی میکرد که با صدای زنگ خوردن گوشی ات به خودش اومد...
کامنت نزارین مجبور میشم پارتارو با شرایط اپ کنم که خیلی دیر به دیر میشه اون موقع
پس تصمیم خودتونه...میخوایین شرایط برسونین یا با ی کامنت پارت بزارم
(هر نفر بیشتر از ۵ کامنت بزاره کامنتاش پاک میشه)
پارت¹¹
اتو رسوند و سمت خونه نابی حرکت کرد...تو راه چندتا قرص سرماخوردگی گرفت و رفت خونه
وقتی رسید ماشینو پارک کرد و رفت داخل
نابی: خوش اومدی
_:حالت چطوره...علائمت چیه؟
نابی:یکم بدن درد دارم با سردرد و گلو درد
_:بیا قرصارو بخور...عموم فردا میاد دنبالت باید بری
نابی:من که بچه نیستم واسه چی پدرم داره میاد دنبالم
_:چمیدونم زنگ بزن از خودش بپرس...میرم خونم...فعلا
نابی:باشه..تهیونگ
_:چیه؟
نابی:فردا میای فرودگاه بدرقم کنی؟
_:وقت شد میام...فعلا
از اون شب به بعد همه چی عوض شد...
ویوات:
کل شبو خوابم نبرد...همش فکرم درگیر اون بود...اگه باز ببینمش چی؟...اگه دوباره پیدام کنه چی؟...اه..من واقعا احمق بودم که بهش اعتراف کردم...مرور اتفاقات چند سال پیش خونمو تو شیشه میکشه..
کم کم پاشدم و لباسامو عوض کردم...موهامو مرتب کردم و رفتم شرکت...از در که پامو گزاشتم تو دیدم همه شوکه شدن...به سمت دفتر رئیس کیم حرکت کردم که صدای دادش از ۲۰ متری به گوشم میرسید
صداش پر از نفرت و خشم بود
تاحالا با صدای هیچکس انقد نترسیده بودم...رفتم پایین و از منشی جریانو پرسیدم
ات:عام ببخشید....میشه بهم بگین چیشده؟
منشی:یکی از کارمندامون همه طرحای اصلی شرکت رو فروخته به شرکت رقیب
+:چی؟!....واسه چی؟
منشی:نمیدونم...رئیس اون شرکت ی مرد هیز و عوضیه...ی دختر خوشگل ببینه تورش میکنه...حتما ازش آتو داره
+:ی سوال....طرحایی که بهش داده به صورت فایل بود یا روی برگه؟
منشی:روی برگه..طرحای اصلی رو داده...فایل هارو برای امنیت کامل نگه میداریم
+:باشه...مرسی که گفتی
بعد اروم شدن کیم رفت پیشش
ات:رئیس...خوبین؟
_:اره....چیزی شده
هنوزم میشد عصبانیتو تو چشماش دید..اروم رفت سمتش و شروع کرد به صحبت کردن
ات:رئیس...اگه مایلین شامو باهم بخوریم
_:*کمی سکوت کرد*...باشه
+:خوبه...پس میرم وسایلامو جمع کنم شمام اماده شین که بریم
_:اوکی
ویوتهیونگ:
از صمیمی شدن با دخترا بعد جونگهی خوشش نمیومد اما چرا دلش میخواست با ات صمیمی تر از اون چیزی که از ذهن میگزره بشه؟
چرا میخواست فامیلیشو به اون دختر بده؟!....با اینکه حس خیلی کمی در حد ی دوست بهش داشت...ولی همچین فکرایی وقتی با اون بود از ذهنش نمیرفت...چطور میتونست درخواستای اونو رد کنه؟
قول زیباییشو میخورد یا استعدادشو؟
اون دختر مظلوم بود یا خودشو به اون راه میزد؟....با این فکرا داشت رانندگی میکرد که با صدای زنگ خوردن گوشی ات به خودش اومد...
کامنت نزارین مجبور میشم پارتارو با شرایط اپ کنم که خیلی دیر به دیر میشه اون موقع
پس تصمیم خودتونه...میخوایین شرایط برسونین یا با ی کامنت پارت بزارم
(هر نفر بیشتر از ۵ کامنت بزاره کامنتاش پاک میشه)
۱۱.۱k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.