رمان 🖤
رمان 🖤
اسم رمان :عشق پایدار
چند پارتی
شخصیتها
جانگ کوک - ا۰ت -سولی-و بقیه اعضای بی تی اس و ختمت کارا و بادی گاردا
(شروع)
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ا۰ت ویو
منو جانگ کوک ۱ ساله که باهم ازدواج کردیم
جانگ کوک مافیا هستش منم با این موضوع مشکلی ندارم اما به من قول داده که کسی رو نکشه امروز قرار جانگ کوک بره پاریس برای معموریتش
جانگ کوک ویو
از خواب پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم سریع صبحونه رو خوردم رفتم ا۰ت رو بیدار کردم
ا۰ت ویو
ا۰ت با صدای در پاشدم دیدم کوکی هستش ی لبخند زدم آمد پیشم نشست گفت خانم کوچولو من دارم میرم پاریس کاری نداری؟
ا۰ت:نع چرا باید کاری داشته باشمت🙄(با چشم غره)
کوکی:چرا چشم غره میری؟
ا۰ت:چون داری میری مخ زنی😒( ایشششش)
کوکی:گفت حسودیت شدع؟😂
ا۰ت:نخیرم😒
ا۰ت ویو
دیدم کوکی دارع میاد سمتم بهش اهمیتی ندادم باز بهش چشم غره زدم
کوک آمد روم خیمه زد گفت چطور قبل از رفتنم یکم تنبیت کنم برای این زبون درازیت خانم کوچولو
ا۰ت : برو بابا من که زبون دراز نیستم 🙄
کوکی:ارع نیستی
ا۰ت:ارع نیس۰۰۰
ا۰ت: رفتم تا بگم نیستم سریع جانگ کوک لبمو بوسید
چون لباسم دکمع ای بود دکمه هاشو باز کرد دست برد پشتم و بند سوتینمو هم باز کرد(اسلاید اول پیراهن ا۰ت)
بندسوتینمو باز کرد رفت سراغ سینه هام یکی رو با دست گرفت اونیکی هم میمکید
بدش رفت سراغ گردنم مارک های خیلی درد ناکی میزد مطمعن بودم که تا یک ماه ردش میمونه
بادیگارد:ارباب جوان ماشی۰۰۰
جانگ کوک: گمشو برون چرا نگاه میکونی ( باداددد)
ا۰ت: با داد کوک ترسیدم کوک ی نگاهی به من کرد
جانگ کوک:چرا ترسیدی خانم کوچولو
ا۰ت: هیچی ولش پاشو از روی من
جانگ کوک:چراا؟ تازه اولشع
ا۰ت:گمشو بابا ولم کن با سولی قرار دارم نیم ساعت دیگع باید حموم برم آرایش کنم لباس به پوشم تا اونجا برسم دیرم میشه
جانگ کوک: بمون کارمو بکنم با هم بریم حموم
ا۰ت: نمیخوام خدم میرم
ا۰ت : جانگ کوک بهم محل نداد شلوار و شرتمو باهم در آورد بدش شروع به ع*ق*ب*جلو کرد
بدش ت*ل*و*نبع زد
ا۰ت : بد از ۸ راند رازیش کردم که ولم کنع
جانگ کوک: ا۰ت رو برآید استایل بغل کردم بردمش توی وان نشوندم بدش گفت
ا۰ت : کوک خدا ازت نگذره زیر شکمم درد دارع بشعور
جانگ کوک :اثرات شوهرتع دیگه کوچولو
پارت اول🖤
اسم رمان :عشق پایدار
چند پارتی
شخصیتها
جانگ کوک - ا۰ت -سولی-و بقیه اعضای بی تی اس و ختمت کارا و بادی گاردا
(شروع)
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
ا۰ت ویو
منو جانگ کوک ۱ ساله که باهم ازدواج کردیم
جانگ کوک مافیا هستش منم با این موضوع مشکلی ندارم اما به من قول داده که کسی رو نکشه امروز قرار جانگ کوک بره پاریس برای معموریتش
جانگ کوک ویو
از خواب پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم سریع صبحونه رو خوردم رفتم ا۰ت رو بیدار کردم
ا۰ت ویو
ا۰ت با صدای در پاشدم دیدم کوکی هستش ی لبخند زدم آمد پیشم نشست گفت خانم کوچولو من دارم میرم پاریس کاری نداری؟
ا۰ت:نع چرا باید کاری داشته باشمت🙄(با چشم غره)
کوکی:چرا چشم غره میری؟
ا۰ت:چون داری میری مخ زنی😒( ایشششش)
کوکی:گفت حسودیت شدع؟😂
ا۰ت:نخیرم😒
ا۰ت ویو
دیدم کوکی دارع میاد سمتم بهش اهمیتی ندادم باز بهش چشم غره زدم
کوک آمد روم خیمه زد گفت چطور قبل از رفتنم یکم تنبیت کنم برای این زبون درازیت خانم کوچولو
ا۰ت : برو بابا من که زبون دراز نیستم 🙄
کوکی:ارع نیستی
ا۰ت:ارع نیس۰۰۰
ا۰ت: رفتم تا بگم نیستم سریع جانگ کوک لبمو بوسید
چون لباسم دکمع ای بود دکمه هاشو باز کرد دست برد پشتم و بند سوتینمو هم باز کرد(اسلاید اول پیراهن ا۰ت)
بندسوتینمو باز کرد رفت سراغ سینه هام یکی رو با دست گرفت اونیکی هم میمکید
بدش رفت سراغ گردنم مارک های خیلی درد ناکی میزد مطمعن بودم که تا یک ماه ردش میمونه
بادیگارد:ارباب جوان ماشی۰۰۰
جانگ کوک: گمشو برون چرا نگاه میکونی ( باداددد)
ا۰ت: با داد کوک ترسیدم کوک ی نگاهی به من کرد
جانگ کوک:چرا ترسیدی خانم کوچولو
ا۰ت: هیچی ولش پاشو از روی من
جانگ کوک:چراا؟ تازه اولشع
ا۰ت:گمشو بابا ولم کن با سولی قرار دارم نیم ساعت دیگع باید حموم برم آرایش کنم لباس به پوشم تا اونجا برسم دیرم میشه
جانگ کوک: بمون کارمو بکنم با هم بریم حموم
ا۰ت: نمیخوام خدم میرم
ا۰ت : جانگ کوک بهم محل نداد شلوار و شرتمو باهم در آورد بدش شروع به ع*ق*ب*جلو کرد
بدش ت*ل*و*نبع زد
ا۰ت : بد از ۸ راند رازیش کردم که ولم کنع
جانگ کوک: ا۰ت رو برآید استایل بغل کردم بردمش توی وان نشوندم بدش گفت
ا۰ت : کوک خدا ازت نگذره زیر شکمم درد دارع بشعور
جانگ کوک :اثرات شوهرتع دیگه کوچولو
پارت اول🖤
۱۱.۴k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.