رمان خلافکار جذاب من

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }
Part¹³
آیناز گفت میتونم از اول زندگیم بهت بگم
البته بگو فقط بیا بغلم
باشه
آیناز شروع کرد به تعریف کردن
فقط ۱۰ سالم بود داشتیم با پدر و مادر میرفتیم شمال که تصادف کردیم و بعد از چند ساعت به هوش امدم و دیدم تو بیمارستانم و عموم اینا بالا سرمن و گفتن پدر و مادرم مردن
بغض داشت اونو از صدای لرزش فهمیدم
خیلی داغون بودم و عموم گفت که به یه شرطی میزارم پیش ما بمونی که کلفتی منو خانوادمو کنی
عموم دوتا دختر بزرگ و یه پسر بزرگ داشت
فکر کردم دیدم چاره ایی ندارم پس قبول کردم
هروز تحقیرم می‌کردند پسرش همش کتکم میزد آهی کشید
یه روز شب توی اتاقم بودم که که
که چی آیناز
که پسر عموم مست آمد و خواست بهم .‌..بهم تج*اوز
کنه ولی من فرار کردم از دستش
یه هفته تو پارک ها میخوابیدم
بعد یه زن از اون بالا شهر ها بهم پیشنهاد داد که تو خونشون کار کنم و یه خونه واسم میخره
منم قبول کردم
دوماه تو خونشون کار کردم زنه مهربونی بود
بعد از دوسال مردش
و من باز بدبخت شدم چون بچه هاش از خونه ایی واسم خریده بود انداختن بیرون
و من دنبال کار کشتم که یه مرد گفت برم خونش کاره کنم زن داشت و یه پسر مثل خودش هیز
یه روز که داشتم کار می‌کردم یه جایی رو پاک نکردم یعنی یادم رفته بود و دیدش و شروع کرد به زدنه من
بغضش ترکید
با کمربند هیی میزد زنش خیلی مهربون بود
دیدگاه ها (۱)

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }art¹⁴آمد کمکم کرد همه جام درد می...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part ¹⁷عمو گفت چی میگفت پسرم هیچی عمو چر...

#مانی✨️🩵😂😂😂😂

اونایی که میگن آره با ❤️نشون بدناونایی که میگن نه با🦋 نشون ...

ویو تیهونگ : داشتم خو خیابون پس کوچه ها قدم میزدم که یه دختر...

معرفی فیک (دور اما آشنا )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط