عشق اجباری پارت۱۶
عشق اجباری پارت۱۶
بعد از اون اتفاق دیگه هیچ چیز یادم نمیاد تا اینکه چشمام باز شد و...
توی بیمارستان بودم، همین که خواستم بلند شم یه درد خیلی بد توی بدنم پیچید. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده تا اینکه دکتر اومد و همه چیز رو برام تعریف کرد.
گویا مایکل منو گول زده بود و بهم تجـ☆اوز کرده بود و بعد منو اونجا ول کرده بود تا بمیرم اما یه نفر منو در حالی که بیهوش بودم پیدا کرده و سریعا منو به بیمارستان رسونده.
و از اون روز بود که من از همه پسرا متنفر شدم.
زمان حال
آماندا: آره همین بود... فهمیدی چرا از شما پسرا متنفرم ها...
+آماندا من...
_خفه شو😡
کنترل خودمو کامل از دست داده بودم و همین جور داشتم سرش داد میزدم.
خداروشکر اون موقع همه بیرو بودن، بچه ها رفته بودن سر معموریت و سابرینا به همرار دنیا و جان رفته بودن خرید و این یعنی رسما منو رامون توی خونه تنها بودیم.
رامون: آماندا آروم باش.
+چطوری آروم باشم وقتی قراره دوباره اون اتفاق بیفته.
_نگران نباش...
+بس کن نمیخوام دیگه هیچ کلمه ای ازت بشنوم.
همین که خواست حرف بزنه هلش دادم فرار کردم سمت اتاقم. رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم، دیگه عقلم به جایی نمیرسید برای همین با گریه کردن شروع کردم. روی تختم افتادم و شروع کردم به گریه کردن تا اینکه بلاخره خوابم برد.
رامون
همین جور داشتم کل خونه رو دنبالش می گشتم تا اینکه بلاخره دیدم در اتاق آماندا قفله و فهمیدم کجاست ولی این آرومم نمیکرد برای همین کلید زاپاس اتاقش رو برداشتم و در اتاقشو باز کردم.
روی تخت خوابش برده بود، از صورتش معلوم بود گریه کرده، کنارش روی تخت نشستم و موهای سیاهش رو نوازش کردم. همین طوری داشتم موهاش رو نوازش می کردم که ناگهان...
خب اینم این پارت تا پارت بعد فعلا🙃😘👋
بعد از اون اتفاق دیگه هیچ چیز یادم نمیاد تا اینکه چشمام باز شد و...
توی بیمارستان بودم، همین که خواستم بلند شم یه درد خیلی بد توی بدنم پیچید. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده تا اینکه دکتر اومد و همه چیز رو برام تعریف کرد.
گویا مایکل منو گول زده بود و بهم تجـ☆اوز کرده بود و بعد منو اونجا ول کرده بود تا بمیرم اما یه نفر منو در حالی که بیهوش بودم پیدا کرده و سریعا منو به بیمارستان رسونده.
و از اون روز بود که من از همه پسرا متنفر شدم.
زمان حال
آماندا: آره همین بود... فهمیدی چرا از شما پسرا متنفرم ها...
+آماندا من...
_خفه شو😡
کنترل خودمو کامل از دست داده بودم و همین جور داشتم سرش داد میزدم.
خداروشکر اون موقع همه بیرو بودن، بچه ها رفته بودن سر معموریت و سابرینا به همرار دنیا و جان رفته بودن خرید و این یعنی رسما منو رامون توی خونه تنها بودیم.
رامون: آماندا آروم باش.
+چطوری آروم باشم وقتی قراره دوباره اون اتفاق بیفته.
_نگران نباش...
+بس کن نمیخوام دیگه هیچ کلمه ای ازت بشنوم.
همین که خواست حرف بزنه هلش دادم فرار کردم سمت اتاقم. رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم، دیگه عقلم به جایی نمیرسید برای همین با گریه کردن شروع کردم. روی تختم افتادم و شروع کردم به گریه کردن تا اینکه بلاخره خوابم برد.
رامون
همین جور داشتم کل خونه رو دنبالش می گشتم تا اینکه بلاخره دیدم در اتاق آماندا قفله و فهمیدم کجاست ولی این آرومم نمیکرد برای همین کلید زاپاس اتاقش رو برداشتم و در اتاقشو باز کردم.
روی تخت خوابش برده بود، از صورتش معلوم بود گریه کرده، کنارش روی تخت نشستم و موهای سیاهش رو نوازش کردم. همین طوری داشتم موهاش رو نوازش می کردم که ناگهان...
خب اینم این پارت تا پارت بعد فعلا🙃😘👋
۳.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.