سالهاست که رفتهای

سالهاست که رفته‌ای
هربار که از پنجره به کوچه نگاه می‌کنم
برایم دست تکان می‌دهی
با چمدانی که همه چیز را بُرد
حتی همین کوچه را،
همین پنجره را،
چشم هایم را،
ادامه‌ی این شعر را ..
چه بی اندازه نیستی...
چه بی پایان ندارمت...
وچه آشفته میدارد مرا این دوری
لعنت به پاییزی که تو را از من گرفت لعنت به آذری که خودخواه ترین ماه است و بهترین روزگارم را بُرد
ده سال تلخ از نبودنت گذشت بی آنکه گذر زمان ذره ای از داغ رفتنت راکم کند
دیدگاه ها (۱۱)

یک نفر بودکه نبودنش را نمیشود هیچگونه پر کردنه با هیچ حرفینه...

من دختر زمستانم...یک روز سرد برفی... و نه بارانی!هر سال که م...

پنجشنبه که می شودمـن و گریــه و خاطره هــاجمع می شویمدورِ نب...

دلتنگم از نبودنتدر آیینه ی تنهایی امتو را به رنگ خیال میبینم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط