از بچگی دور خودم حصار میکشیدم چون از حقیقت دنیای واقعی می
از بچگی دور خودم حصار میکشیدم چون از حقیقت دنیای واقعی میترسیدم... مث بقیه اهل ریسک نبودم.. تا سن 10 سالگی مانتویی بودم یعنی مانتو تنگ و روسری کوتاه میپوشیدم😔 راستش اولا از چادر خوشم نمیومد ولی یه شب که پیش امام رضا(ع) رفتم به دلم زد که چادر بپوشم فرداش رفتم چادر خریدم یعنی به لطف امام رضا تو سن 10 سالگی چادری شدم ... چون حس میکردم چادر بهم امنیت میده و واقعا هم اینطور بود ..موقعیکه وارد دبیرستان شدم مادرم واسم چادر لبنانی خرید ..طوری چادر رو سر میکردم که مقنعه ام دیده نمیشد ..بچه ها بهم میگفتن مادر شهید 😒 مدرسه نزدیک خونمون بود بخاطره همین پیاده از کوچه پس کوچه ها راهی مدرسه میشدم..کوچه ها اون موقعا خیلی خلوت میشد واسه همین از ترس تا دم مدرسه هی آیه الکرسی میخوندم و همیشه با ترس و لرز میرفتم مدرسه.. یه بار موقع برگشتن!! دیدم یه دختره داره از دست یه ماشینی فرار میکنه..دختره بی حجاب بود ..پسره هم انگار مشروب خورده بود چون حالت عادی نداشت...مث دیوونه ها رانندگی میکرد..کم مونده بود دختره رو با ماشین زیر بیاره... یا مثلا شیفت عصر که مدرسه پسرانه تعطیل میشد..پسرا میومدن طرف مدرسه ما...واسه همین اون ساعت، کوچه محل تردد پسرا شده بود... با اون آیه الکرسی ها و حجاب سفت و سختم خداروشکر کسی اذیتم نمیکرد و پسرا بهم متلک نمیگفتن😧 ... تو مدرسه دوستای ناباب زیاد داشتم ..دوست که نه بهتره بگم هم کلاسی😒 ....همکلاسی هام نگاه به حجابم و سید بودنم نمیکردن و بهم هر پیشنهادی میدادن مثلا میگفتن :سادات بیا با این پسر تلفنی حرف بزن و خرش کن تا ازش شارژ بگیریم منم خداشاهده میگفتم نه... اونا هم مسخرم میکردن و بهم میگفتن پاستوریزه😑
منم تو دلم میگفتم بدرک هر چی دوست داری بگو😒 (.الحمدلله از بچگی قدرت نه گفتن رو به لطف پدرومادرم یاد گرفته بودم تا اهل ریسک کردن نباشم) ... دوستام درباره گناهاشون با افتخار حرف میزدن ..منم از حرفاشون حالت تهوع بهم دست میداد چون اینقدر گستاخانه تعریف میکردن از گناهاشون😣 ..واسه همین دوره خودم حصار میکشیدم و با کسی صمیمی نمیشدم چون اونا دوست نبودن از صدتا دشمن بدتر بودن و هی مسخرم میکردن که تو چقدر پاستوریزه ای😏 .... حصار کشیدم تا بتونم پاک بمونم... با دوستام بیرون نمیرفتم ..دوستی فقط در حد مدرسه بود نه بیشتر ..با زحمت دوران دبیرستانم تمام شد..سال 94 کنکور دادم و مهندسی عمران دانشگاه ملی یه شهرستان قبول شدم ولی نرفتم بجاش رفتم حقوق دانشگاه آزاد ثبت نام کردم....
و
وارد دانشگاه شدم تا اینکه...
🍃 ادامه دارد...
#قسمت_اول
#خاطرات_خانوم_سادات
#ایمن_ماندن= آیه الکرسی
#حجاب=امنیت
منم تو دلم میگفتم بدرک هر چی دوست داری بگو😒 (.الحمدلله از بچگی قدرت نه گفتن رو به لطف پدرومادرم یاد گرفته بودم تا اهل ریسک کردن نباشم) ... دوستام درباره گناهاشون با افتخار حرف میزدن ..منم از حرفاشون حالت تهوع بهم دست میداد چون اینقدر گستاخانه تعریف میکردن از گناهاشون😣 ..واسه همین دوره خودم حصار میکشیدم و با کسی صمیمی نمیشدم چون اونا دوست نبودن از صدتا دشمن بدتر بودن و هی مسخرم میکردن که تو چقدر پاستوریزه ای😏 .... حصار کشیدم تا بتونم پاک بمونم... با دوستام بیرون نمیرفتم ..دوستی فقط در حد مدرسه بود نه بیشتر ..با زحمت دوران دبیرستانم تمام شد..سال 94 کنکور دادم و مهندسی عمران دانشگاه ملی یه شهرستان قبول شدم ولی نرفتم بجاش رفتم حقوق دانشگاه آزاد ثبت نام کردم....
و
وارد دانشگاه شدم تا اینکه...
🍃 ادامه دارد...
#قسمت_اول
#خاطرات_خانوم_سادات
#ایمن_ماندن= آیه الکرسی
#حجاب=امنیت
۷.۰k
۱۸ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.