وارد دانشگاه شدم ..ترم های اول خیلی گریه میکردم چون افسرد
وارد دانشگاه شدم ..ترم های اول خیلی گریه میکردم چون افسرده شده بودم بخاطره اون محیط.. فکرشو کنید دختری که فقط سرش تو درس و کتابا بود بعد یهو وارد محیطی بشه که فساد ،حرف اولو میزنه خوب سخته دیگه😑 چون اصلا با این محیطا آشنا نبودم، بودن تو اینجور جاها برام خیلی سخت بود. اولا به خاطر دیدن این مسائل خیلی ناراحت میشدم !! از فساد استادا گرفته تا بچه های دانشگام. از فساد پیرمرد دانشجویی گرفته که به دوستم پیشنهاد صیغه شدنو میداد!! که اون آقا همیشه از زبونش آیه های قرآن جاری میشد ولی آدم درستی نبود .از استادش، که به یه دختر بی حجابه میگه آخر کلاس وایستا میخوام بدونم تو با فلانی که مث فامیله تو هستش ببینم نسبتی داری یا نه؟ که اون دختر از ترس بهم بگه چکار کنم بمونم یا برم؟ یا...
ترم های اول با کسی صمیمی نمیشدم..دوستی فقط در حد یه سلام و علیک بود نه بیشتر..پشت مسجد دانشگاه، مرقد دوتا شهید گمنام بود تنها دوستام اونا بودن ..با کوچیکترین فرجه بین ساعت های کلاسی سریع میرفتم پیششون..یعنی اولین دوستام دوتا شهید گمنام شدن..یه مدت گذشت فهمیدم از شانس بد من،پسره همکار بابام باهام هم ترمی هستش..بخاطره اون سوژه ی دوستام شده بودم ..مث سایه دنبالم بود😒 از ترس بهم زود سلام میداد فرار میکرد منم جواب سلامشو نمیدادم چون میترسیدم روش باز بشه و باهام حرف بزنه..دوستم بهم گفت : سادات نکنه این پسره بهت حسی داره😕 ..گفتم: نه بابا بیخیال...شب که شد به حرف دوستم فکر کردم گفت نکنه واقعا درست گفته باشه😨 .. نماز مغرب که شد موقع قنوت از ته دل از خدا خواستم که خدایا اگه تو راضی نیستی منم نمیخوام ..اگه آدم بدی هستش جلوم رسواش کن ..چندروز بعد دیدم یه دختره داشت به دوستش میگفت اون پسره کت آبی که کناره در وایستاده بهم شماره داده..تنها کت آبی که اونجا وایستاده بود پسره همکار بابام بود😒 .. به دوستم گفتم: دیدی خدا چطور رسواش کرد ..گفت تو رو واسه ازدواج میخواد اونو واسه دوستی ..گفتم غلط کرده بره بمیره...انگار این حرفا به گوشش رسیده بود و الحمدلله از اون دانشگاه برای همیشه رفت ...ترم دوم موقع امتحانات بود که دیدم مراقبه دم گوشم وز وز میکنه...گفتم بله آقا؟؟؟ گفت : اون آقای پشت سری کارتون داره ...میخواستم بلندشم برگه امتحانمو بدم..به مراقبه گفتم کدوم آقا..گفت: ایشون!! .. گفتم بله آقا بفرمایید امرتون !!! گفت :ببخشید سوال 2 چی میشه...سوال 2 رو واسش خوندم گفتم اینو میگید؟؟...خوشحال شد گفت :آره آره😃 .. گفتم ببخشید نمیتونم بگم حق الناسه آقا... به مراقبه هم گفتم: این کار حق الناسه... سریع رفتم ورقمو دادم... فکر کنم دانشجوهای اون سمت دو ساعت مات و مبهوت شده بودن از حرفم...موقعی که واسه مامانم تعریف کردم کلی خندید...هر جا مینشست واسه هر کسی تعریف میکرد. ..دیگه اسممو گذاشته بودن حق الناس😕 😕 😕 😒 😒 😒
🍃 ادامه دارد....
#قسمت_دوم
#خاطرات_خانوم_سادات
#ترس_از_دوستی
#ترس_از_حرف_زدن_بانامحرم
#ترس_از_باز_شدن_روی_آقایون
ترم های اول با کسی صمیمی نمیشدم..دوستی فقط در حد یه سلام و علیک بود نه بیشتر..پشت مسجد دانشگاه، مرقد دوتا شهید گمنام بود تنها دوستام اونا بودن ..با کوچیکترین فرجه بین ساعت های کلاسی سریع میرفتم پیششون..یعنی اولین دوستام دوتا شهید گمنام شدن..یه مدت گذشت فهمیدم از شانس بد من،پسره همکار بابام باهام هم ترمی هستش..بخاطره اون سوژه ی دوستام شده بودم ..مث سایه دنبالم بود😒 از ترس بهم زود سلام میداد فرار میکرد منم جواب سلامشو نمیدادم چون میترسیدم روش باز بشه و باهام حرف بزنه..دوستم بهم گفت : سادات نکنه این پسره بهت حسی داره😕 ..گفتم: نه بابا بیخیال...شب که شد به حرف دوستم فکر کردم گفت نکنه واقعا درست گفته باشه😨 .. نماز مغرب که شد موقع قنوت از ته دل از خدا خواستم که خدایا اگه تو راضی نیستی منم نمیخوام ..اگه آدم بدی هستش جلوم رسواش کن ..چندروز بعد دیدم یه دختره داشت به دوستش میگفت اون پسره کت آبی که کناره در وایستاده بهم شماره داده..تنها کت آبی که اونجا وایستاده بود پسره همکار بابام بود😒 .. به دوستم گفتم: دیدی خدا چطور رسواش کرد ..گفت تو رو واسه ازدواج میخواد اونو واسه دوستی ..گفتم غلط کرده بره بمیره...انگار این حرفا به گوشش رسیده بود و الحمدلله از اون دانشگاه برای همیشه رفت ...ترم دوم موقع امتحانات بود که دیدم مراقبه دم گوشم وز وز میکنه...گفتم بله آقا؟؟؟ گفت : اون آقای پشت سری کارتون داره ...میخواستم بلندشم برگه امتحانمو بدم..به مراقبه گفتم کدوم آقا..گفت: ایشون!! .. گفتم بله آقا بفرمایید امرتون !!! گفت :ببخشید سوال 2 چی میشه...سوال 2 رو واسش خوندم گفتم اینو میگید؟؟...خوشحال شد گفت :آره آره😃 .. گفتم ببخشید نمیتونم بگم حق الناسه آقا... به مراقبه هم گفتم: این کار حق الناسه... سریع رفتم ورقمو دادم... فکر کنم دانشجوهای اون سمت دو ساعت مات و مبهوت شده بودن از حرفم...موقعی که واسه مامانم تعریف کردم کلی خندید...هر جا مینشست واسه هر کسی تعریف میکرد. ..دیگه اسممو گذاشته بودن حق الناس😕 😕 😕 😒 😒 😒
🍃 ادامه دارد....
#قسمت_دوم
#خاطرات_خانوم_سادات
#ترس_از_دوستی
#ترس_از_حرف_زدن_بانامحرم
#ترس_از_باز_شدن_روی_آقایون
۷.۶k
۱۸ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.