تو باید پیرمرد قصه های مادربزرگ شوی

.
تو باید پیرمرد قصه های مادربزرگ شوی
همان که در سال های دور
کنار نیمکت پارکی نزدیک خانه می نشیند
عصایش را می گذارد کنارش
و هی با چشم های کم سویش
به ساعت نگاه می کند
تا بانوی خانه از دلواپسی
با پا درد
به دنبالش بیاید
اخم کند و با همان بی حوصلگی سنش بگوید:
آخر نمی گویی من دلم هزار راه می رود ؟
و بعد بی فکر عصا
تکیه به شانه های بانویش می دهد
و تا خانه را حافظ می خواند
و در گوش بانو می گوید:
بانو جان...
من برای همین دلواپسی هایت تا بحال
نفس در سینه قایم کرده ام!
تو باید همانی باشی که
اگر روزی دست روزگار تو را به خاک سپرد
هر که از کنار خاکت گذر کرد بگوید:
او بود...
برای یکی بود...برای یکی ماند...
برای یکی مرد...!
دیدگاه ها (۳)

می‌خواهم هر صبح که پنجره را باز می‌کنیآن درخت روبه‌رو من باش...

."حصاری داریم به نام سِن!"از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار...

لایق پرستـــــش است؛کسی که در این بی مهـــــری ها🖌 ‌‌‌جانـــ...

جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگوور میل دلت به جانب ماست ، بگوو...

سخنرانی استاد حسن رحیم پور ازغدی با موضوع «کاری کنید که معتا...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط