رویای غیرممکن فصل1 پارت29
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت29
( داستان از زبون تهیونگ)
پسرا همراه بادیگارد ها رفتن تا به کمپانی خبر بدن. منم همونطور که سارا رو تو بغلم گرفته بودم؛ سوار تاکسی شدیم و سارا با اینکه سارا حال خوبی نداشت ولی آدرس خونه رو داد. همینکه تاکسی شروع به حرکت کرد سارا بهم گفت : گوشیم... تو کیفمه... میشه دربیاریش... کیف؟؟؟؟... وااای... کیف سارا... جانگ کوک بردش کمپانی... به سارا گفتم : کیفت الان دست پسرا ست؛ گوشی منو میخوایی؟؟ سارا جوابمو داد: عیب نداره... میشه بهم بدیش؟ سریع گوشیمو از جیب شلوارم در آوردم و روشنش کردم و بهش دادم. سارا یه شماره ای رو گرفت و بهم داد و گفت : شماره برادرمه... بهش بگو داریم میاییم... و بهش تعریف کن چیشده... آروم گفتم باشه و منتظر این شدم که برادر سارا گوشیو جواب بده...
راننده تاکسی ماشینو نگه داشت و من کرایه رو حساب کردم. بیچاره برادر سارا از استرس اینکه حال سارا چطوره از وقتی که زنگ زده بودم جلوی در خونه وایستاده بود. همینکه برادر سارا مارو دید به طرفمون دویید و پرسید : چرا اینطوری شد؟؟ اون مرده چی شد؟؟ با سارا کاری کرد؟؟ جوابش رو دادم : منم چیز زیادی نمیدونم ولی باید منتظر باشیم تا حالش خوب شه و بعدش به ما توضیح بده چی شده. برادر سارا گفت : باشه. اتاق سارا اون در سمت راسته؛ اونجا ببرش و رو تختش بزار. سریع به طرف اتاق رفتم و سارا رو تختش گذاشتم و که یهو سارا گفت : ته... بیا کنارم دراز بکش. و یکمی کنار رفت تا واسم جا باز شه. گفتم : ب... باشه. و کنارش دراز کشیدم. چون تخت سارا یک نفری بود کاملا بهم چسبیدیم و سارا خودشو یکم پایین تر کشید و سرشو رو سینم گذاشت و خوابید. منم که قلبم کلا از سینم خارج شده بود و تو دهنم منتظر این بود که دهنمو باز کنم تا ازش بزنه بیرون...
(یک ربع بعد)
تقریبا یه ربع از زمانی که سارا خوابش برده بود گذشته بود. داشتم به اینکه اگه یکمی دیرتر میرسیدیم چی میشد و چه اتفاقی میفتاد و چطوری سارا رو نجات میدادیم؟... تو همین فکر ها بودم که سارا آروم گفت : ته... سریع گفتم : بیدار شدی؟ حالت چطوره؟ سارا گفت : خوبم... راستی برادرم کوش؟... که همون موقع برادر سارا آروم درو باز کرد و گفت : من اینجام... سارا حالت خوبه؟ میشه بگی چیشده؟ سارا آروم شروع کرد به تعریف کردن اتفاقاتی که افتاده و بعد از اینکه حرفاش تموم شدن روبه برادرش کرد و گفت : تو اون خاطره یادت میاد؟ برادر سارا مضطرب گفت : ااااا.... آره.... خب... من باید به مامان و بابا خبر بدم که حالت خوبه... و بعد از اتاق رفت و یا خب به عبارتی فرار کرد. گفتم : ببینم من تنها کسی هستم که فکر میکنه یه چیزیو نمیخواست بگه؟ سارا آروم میگه : منم همین فکرو میکنم...
( داستان از زبون تهیونگ)
پسرا همراه بادیگارد ها رفتن تا به کمپانی خبر بدن. منم همونطور که سارا رو تو بغلم گرفته بودم؛ سوار تاکسی شدیم و سارا با اینکه سارا حال خوبی نداشت ولی آدرس خونه رو داد. همینکه تاکسی شروع به حرکت کرد سارا بهم گفت : گوشیم... تو کیفمه... میشه دربیاریش... کیف؟؟؟؟... وااای... کیف سارا... جانگ کوک بردش کمپانی... به سارا گفتم : کیفت الان دست پسرا ست؛ گوشی منو میخوایی؟؟ سارا جوابمو داد: عیب نداره... میشه بهم بدیش؟ سریع گوشیمو از جیب شلوارم در آوردم و روشنش کردم و بهش دادم. سارا یه شماره ای رو گرفت و بهم داد و گفت : شماره برادرمه... بهش بگو داریم میاییم... و بهش تعریف کن چیشده... آروم گفتم باشه و منتظر این شدم که برادر سارا گوشیو جواب بده...
راننده تاکسی ماشینو نگه داشت و من کرایه رو حساب کردم. بیچاره برادر سارا از استرس اینکه حال سارا چطوره از وقتی که زنگ زده بودم جلوی در خونه وایستاده بود. همینکه برادر سارا مارو دید به طرفمون دویید و پرسید : چرا اینطوری شد؟؟ اون مرده چی شد؟؟ با سارا کاری کرد؟؟ جوابش رو دادم : منم چیز زیادی نمیدونم ولی باید منتظر باشیم تا حالش خوب شه و بعدش به ما توضیح بده چی شده. برادر سارا گفت : باشه. اتاق سارا اون در سمت راسته؛ اونجا ببرش و رو تختش بزار. سریع به طرف اتاق رفتم و سارا رو تختش گذاشتم و که یهو سارا گفت : ته... بیا کنارم دراز بکش. و یکمی کنار رفت تا واسم جا باز شه. گفتم : ب... باشه. و کنارش دراز کشیدم. چون تخت سارا یک نفری بود کاملا بهم چسبیدیم و سارا خودشو یکم پایین تر کشید و سرشو رو سینم گذاشت و خوابید. منم که قلبم کلا از سینم خارج شده بود و تو دهنم منتظر این بود که دهنمو باز کنم تا ازش بزنه بیرون...
(یک ربع بعد)
تقریبا یه ربع از زمانی که سارا خوابش برده بود گذشته بود. داشتم به اینکه اگه یکمی دیرتر میرسیدیم چی میشد و چه اتفاقی میفتاد و چطوری سارا رو نجات میدادیم؟... تو همین فکر ها بودم که سارا آروم گفت : ته... سریع گفتم : بیدار شدی؟ حالت چطوره؟ سارا گفت : خوبم... راستی برادرم کوش؟... که همون موقع برادر سارا آروم درو باز کرد و گفت : من اینجام... سارا حالت خوبه؟ میشه بگی چیشده؟ سارا آروم شروع کرد به تعریف کردن اتفاقاتی که افتاده و بعد از اینکه حرفاش تموم شدن روبه برادرش کرد و گفت : تو اون خاطره یادت میاد؟ برادر سارا مضطرب گفت : ااااا.... آره.... خب... من باید به مامان و بابا خبر بدم که حالت خوبه... و بعد از اتاق رفت و یا خب به عبارتی فرار کرد. گفتم : ببینم من تنها کسی هستم که فکر میکنه یه چیزیو نمیخواست بگه؟ سارا آروم میگه : منم همین فکرو میکنم...
۱۱۰.۴k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.