رویای غیرممکن فصل1 پارت30
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت30
(ده دقیقه بعد _ داستان از زبون تهیونگ)
بعد از اینکه برادر سارا رفت؛ سارا تو تخت کنارم نشسته بود و جاهای مختلف اتاقشو نگاه میکرد. از اینکه بعد از رفتن برادرش اصلا به من توجه نمیکرد؛ کلافه شده بودم. بالاخره نتونستم این بیتوجهیو تحمل کنم؛ به همین خاطر آروم صداش کردم :
+سارا...
بالاخره سارا به من نگاه کرد و گفت :
_بله تهیونگ؟؟؟
راستش همونطوری صداش کرده بودم و هیچ حرف یا سوالی برای گفتن نداشتم پس اولین چیزی که به ذهنم رسید رو ازش پرسیدم :
+تا حالا عاشق شدی؟
اولش جا خورد و تعجب کرد ولی بعدش از همون لبخند های کشندش زد و جواب داد:
_آره، ولی فقط یه بار
تو دلم گفتم : کاش من اون یه بارت باشم. میخواستم ازش سوالی بپرسم تا شاید بتونم احتمال اینکه اون ممکنه عاشقم باشه رو پیدا کنم؛ که سارا با لحن شوخی ادامه داد :
_البته اگه کراش هایی که رو سلبریتی های مختلف در سن های مختلف زده بودم رو فاکتور بگیری
با خودم گفتم امیدوارم من یکیشون بودم. سعی کردم سوالایی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به ترتیب تو جای درستشون بزارم. بالاخره سوالی که چند لحظه پیش میخواستم رو بپرسم؛ الان پرسیدمش:
+الان عاشق هستی؟
سارا یه لبخند خجالتی زد و سرشو پایین برد و اوهوم آرومی گفت که باعث شد که تو دلم یکم نسبت به اینکه سارا ممکنه عاشقم باشه؛ امیدوار شدم.
یکی دو دقیقه ای تو سکوت سپری شد که سارا خیلی یهویی به طرفم برگشت و ازم پرسید :
_تو چی؟ تو هم عاشق شدی؟
آره، اونم چه جور عاشق شدنی... عاشق خودت شدم... هر وقت تورو میبینم یا دربارت فکر میکنم قلبم به جای اینکه معمولی بتپه، واست رقص عربی میره... ( اینکه تهیونگ میدونه رقص عربی چطوریه به من اصلااااااا ربط نداره)
+آره، حتی الانم عاشق هستم.
_اوووووووه، کیم تهیونگ عاشق شدهههههههه.
+یجوری میگی که انگار خودت عاشق نیستی.
_ولی من که کیم تهیونگ بی تی اس نیستم.
میخواستم یه چیزی بگم که برادرم در اتاقمو باز کرد و گفت : بیا با بقیه صحبت کن؛ همه نگرانتن. سارا گوشی رو از برادرش گرفت و شروع کرد به فارسی حرف زدن...
بعد از اینکه صحبت های سارا با خانواده اش تموم شد؛ اومد اتاق و بهم گفت :
_خب... من که حالم خوب شد حالا بهتره بریم کمپانی
میخواستم جوابش رو بدم که برادرش زودتر از من دست به کار شد و گفت:
×امکان نداره بزارم برین؛ شبو اینجا میمونین و تو اتاق خواب مامانو بابا میخوابین. سارا تو که لباس راحتی داری همونارو میپوشی؛ تهیونگ تو هم یه دست از لباس های راحتی منو میپوشی. حق هیچ اعتراضی هم ندارین حالا هم لباساتون رو بپوشید.
چیییییی؟؟؟ منو سارا توی یه تخت... باهم...
(ده دقیقه بعد _ داستان از زبون تهیونگ)
بعد از اینکه برادر سارا رفت؛ سارا تو تخت کنارم نشسته بود و جاهای مختلف اتاقشو نگاه میکرد. از اینکه بعد از رفتن برادرش اصلا به من توجه نمیکرد؛ کلافه شده بودم. بالاخره نتونستم این بیتوجهیو تحمل کنم؛ به همین خاطر آروم صداش کردم :
+سارا...
بالاخره سارا به من نگاه کرد و گفت :
_بله تهیونگ؟؟؟
راستش همونطوری صداش کرده بودم و هیچ حرف یا سوالی برای گفتن نداشتم پس اولین چیزی که به ذهنم رسید رو ازش پرسیدم :
+تا حالا عاشق شدی؟
اولش جا خورد و تعجب کرد ولی بعدش از همون لبخند های کشندش زد و جواب داد:
_آره، ولی فقط یه بار
تو دلم گفتم : کاش من اون یه بارت باشم. میخواستم ازش سوالی بپرسم تا شاید بتونم احتمال اینکه اون ممکنه عاشقم باشه رو پیدا کنم؛ که سارا با لحن شوخی ادامه داد :
_البته اگه کراش هایی که رو سلبریتی های مختلف در سن های مختلف زده بودم رو فاکتور بگیری
با خودم گفتم امیدوارم من یکیشون بودم. سعی کردم سوالایی که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به ترتیب تو جای درستشون بزارم. بالاخره سوالی که چند لحظه پیش میخواستم رو بپرسم؛ الان پرسیدمش:
+الان عاشق هستی؟
سارا یه لبخند خجالتی زد و سرشو پایین برد و اوهوم آرومی گفت که باعث شد که تو دلم یکم نسبت به اینکه سارا ممکنه عاشقم باشه؛ امیدوار شدم.
یکی دو دقیقه ای تو سکوت سپری شد که سارا خیلی یهویی به طرفم برگشت و ازم پرسید :
_تو چی؟ تو هم عاشق شدی؟
آره، اونم چه جور عاشق شدنی... عاشق خودت شدم... هر وقت تورو میبینم یا دربارت فکر میکنم قلبم به جای اینکه معمولی بتپه، واست رقص عربی میره... ( اینکه تهیونگ میدونه رقص عربی چطوریه به من اصلااااااا ربط نداره)
+آره، حتی الانم عاشق هستم.
_اوووووووه، کیم تهیونگ عاشق شدهههههههه.
+یجوری میگی که انگار خودت عاشق نیستی.
_ولی من که کیم تهیونگ بی تی اس نیستم.
میخواستم یه چیزی بگم که برادرم در اتاقمو باز کرد و گفت : بیا با بقیه صحبت کن؛ همه نگرانتن. سارا گوشی رو از برادرش گرفت و شروع کرد به فارسی حرف زدن...
بعد از اینکه صحبت های سارا با خانواده اش تموم شد؛ اومد اتاق و بهم گفت :
_خب... من که حالم خوب شد حالا بهتره بریم کمپانی
میخواستم جوابش رو بدم که برادرش زودتر از من دست به کار شد و گفت:
×امکان نداره بزارم برین؛ شبو اینجا میمونین و تو اتاق خواب مامانو بابا میخوابین. سارا تو که لباس راحتی داری همونارو میپوشی؛ تهیونگ تو هم یه دست از لباس های راحتی منو میپوشی. حق هیچ اعتراضی هم ندارین حالا هم لباساتون رو بپوشید.
چیییییی؟؟؟ منو سارا توی یه تخت... باهم...
۸۵.۱k
۰۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.