فیک
فیک
از زبون تهیونگ :)
وقتی یونا و جیمین رفتن ...
یه مشت محکم کوبیدم تو دیوار👊
اَه همش تقصیر جیمین شد! اگ نمیومد میتونستم حرفمو به یونا بگم همچی مهیا بود...
از زبون یونا :)
سوار ماشین جیمین شدم گفت ک میرسونتم
گلوم خشک شده بود ازش بطری آب معدنی گرفتم اما هر کاری کردم نتونستم بازش کنم ..
یونا: اینو برام باز میکنی...اوپا؟
جیمین تو حال خودش بود بطری رو گرفت یهو گفت چی؟ گفتی چی.؟
یونا : اوپااااا!
جیمین خندید یه جورایی ذوق کرده بود هی میومد سر بطری باز کنه خندش میگرفت😂
تا بالاخره بطری رو باز کرد ....
خب رسیدیم. از جیمین خداحافظی کردم
رفتم تو اتاقم یه آهنگ شاد گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم ...
بعد ب این فکر کردم ک به تهیونگ پیام بدم ببینم چیکارم داشته ):
تهیونگ بهم پیام داد ک امشب بیا خونه ما
پرسیدم ساعت چند گفت ۱۰
بهش گفتم دیر نیست اما اون گفت زمان خوبیه یعنی میخواد چی بهم بگه"
یه چرتی زدم ... بیدار ک شدم شامم رو خوردم و آماده شدم . ماشین گرفتم و رفتم رسیدم دم خونه تهیونگ در باز بود
رفتم داخل روی زمین با شمع و گلبرگ های سرخ تعزین شده بود و یه موزیک ملایم گذاشته شده بود تهیونگ از پله ها اومد پایین و گفت سلام عزیزم !
یونا: سلام ته
تهیونگ بیا باهم برقصیم ؛
کف زد 👏 آهنگ عوض شد
مات و مبهوت مونده بودم ک دستمو گرفت
به چشمام خیره شده بود برق عجیبی تو چشماش میدیدم امشب اون با همه شب ها فرق داشت. رقصیدیم و رقصیدیم 🕺💃🏻
یونا: بسه واقعا پاهام درد گرفت
تهیونگ : باشه عزیزم بشکن زد و موزیک قطع شد
تهیونگ : یونا تو برام مث یه الماسی...
لبخندی زدم و گفتم ممنونم
تهیونگ: فکر نمیکنم جواب من ممنونم باشه به هر حال !
بعد رفت پشت میز نشست و گفت یونا بیا اینجا دو تا جام روی میز بود و یه ظرف شیشه ای ک با نگین های بنفش تعزین شده بود :) جام هارو پر کرد یک جامو گرفت سمتم و گفت بیا عزیزم! مست شدن حس خوبی داره ..
یونا : اهل اینجور چیزها نیستم . متشکرم
تهیونگ شونه هاشو داد بالا و گفت هر جور راحتی و هر دو جام رو سر کشید...
حالت گیچ و منگی داشت گفت . امشب اینجا بمون تا صبح .. خیلی خوش میگذره .
یونا : عااا نه من باید برم مامانم منتظرمه
تهیونگ : باهاش هماهنگ میکنیم ، بمون پیشم لطفا..
ساعت ۲ شب بود نشسته بودیم ک ...
در باز شد
جیمین : یوناااا
پاشدم ترسیده بودم
تهیونگ : چه خبرته ؟
جیمین : یونا میدونی ساعت چنده؟ اینجا چیکار میکنی؟
یونا: م م م ممن
تهیونگ: من گفتم بیاد اینجا !
جیمین : یونا دوست داری اینجا بمونی ؟ تو نباید خونه یه مرد مجرد بمونی !!! مامانت میدونه؟
سرمو انداختم پایین 😔
تهیونگ دست راستمو گرفت کشید گفت من امشب بهش نیاز دارم
جیمین هم دست چپ منو گرفت و گفت اون اینجا نمیمونه
ادامه دارد ....
از زبون تهیونگ :)
وقتی یونا و جیمین رفتن ...
یه مشت محکم کوبیدم تو دیوار👊
اَه همش تقصیر جیمین شد! اگ نمیومد میتونستم حرفمو به یونا بگم همچی مهیا بود...
از زبون یونا :)
سوار ماشین جیمین شدم گفت ک میرسونتم
گلوم خشک شده بود ازش بطری آب معدنی گرفتم اما هر کاری کردم نتونستم بازش کنم ..
یونا: اینو برام باز میکنی...اوپا؟
جیمین تو حال خودش بود بطری رو گرفت یهو گفت چی؟ گفتی چی.؟
یونا : اوپااااا!
جیمین خندید یه جورایی ذوق کرده بود هی میومد سر بطری باز کنه خندش میگرفت😂
تا بالاخره بطری رو باز کرد ....
خب رسیدیم. از جیمین خداحافظی کردم
رفتم تو اتاقم یه آهنگ شاد گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم ...
بعد ب این فکر کردم ک به تهیونگ پیام بدم ببینم چیکارم داشته ):
تهیونگ بهم پیام داد ک امشب بیا خونه ما
پرسیدم ساعت چند گفت ۱۰
بهش گفتم دیر نیست اما اون گفت زمان خوبیه یعنی میخواد چی بهم بگه"
یه چرتی زدم ... بیدار ک شدم شامم رو خوردم و آماده شدم . ماشین گرفتم و رفتم رسیدم دم خونه تهیونگ در باز بود
رفتم داخل روی زمین با شمع و گلبرگ های سرخ تعزین شده بود و یه موزیک ملایم گذاشته شده بود تهیونگ از پله ها اومد پایین و گفت سلام عزیزم !
یونا: سلام ته
تهیونگ بیا باهم برقصیم ؛
کف زد 👏 آهنگ عوض شد
مات و مبهوت مونده بودم ک دستمو گرفت
به چشمام خیره شده بود برق عجیبی تو چشماش میدیدم امشب اون با همه شب ها فرق داشت. رقصیدیم و رقصیدیم 🕺💃🏻
یونا: بسه واقعا پاهام درد گرفت
تهیونگ : باشه عزیزم بشکن زد و موزیک قطع شد
تهیونگ : یونا تو برام مث یه الماسی...
لبخندی زدم و گفتم ممنونم
تهیونگ: فکر نمیکنم جواب من ممنونم باشه به هر حال !
بعد رفت پشت میز نشست و گفت یونا بیا اینجا دو تا جام روی میز بود و یه ظرف شیشه ای ک با نگین های بنفش تعزین شده بود :) جام هارو پر کرد یک جامو گرفت سمتم و گفت بیا عزیزم! مست شدن حس خوبی داره ..
یونا : اهل اینجور چیزها نیستم . متشکرم
تهیونگ شونه هاشو داد بالا و گفت هر جور راحتی و هر دو جام رو سر کشید...
حالت گیچ و منگی داشت گفت . امشب اینجا بمون تا صبح .. خیلی خوش میگذره .
یونا : عااا نه من باید برم مامانم منتظرمه
تهیونگ : باهاش هماهنگ میکنیم ، بمون پیشم لطفا..
ساعت ۲ شب بود نشسته بودیم ک ...
در باز شد
جیمین : یوناااا
پاشدم ترسیده بودم
تهیونگ : چه خبرته ؟
جیمین : یونا میدونی ساعت چنده؟ اینجا چیکار میکنی؟
یونا: م م م ممن
تهیونگ: من گفتم بیاد اینجا !
جیمین : یونا دوست داری اینجا بمونی ؟ تو نباید خونه یه مرد مجرد بمونی !!! مامانت میدونه؟
سرمو انداختم پایین 😔
تهیونگ دست راستمو گرفت کشید گفت من امشب بهش نیاز دارم
جیمین هم دست چپ منو گرفت و گفت اون اینجا نمیمونه
ادامه دارد ....
۳۹.۰k
۰۷ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.