حیاطش ، همیشه پر بود از گل
#حیاطش ، همیشه پر بود از گل
گل هایِ رزِ سرخ
یه وقتایی میگفتم : خانم جون
چرا همیشه رزِ سرخ؟
اما او همیشه جوابم را با #سکوتی تلخ میداد
تلخ تر از #قهوه هایی که تا به حال خورده بودم
حتی نمی گفت که چرا فقط همین یک رنگ..
سُرخ
گاهی با خودم میگفتم شاید خانم جون هم ...
اما سریع زبانم را گاز میگرفتم و زیر لب پاسخ فکر احمقانه ام را میدادم
مگر میشود!
غیر ممکن بود
#مادر بزرگ تنها عاشقِ آقا جون بود و بس!
در یکی از روز های پاییزی که طبقِ عادت سر روی پاهایش گذاشته بودمو با غَم برام قصه میگفت
تلفن خانه زنگ خورد و خانم جون با اون زانو های خرابش به سمت تلفن پرواز کرد
انگار از مدّت ها پیش منتظر صدای زنگِ تلفن بود..
باشنیدن صدایی که از پشت تلفن می آمد ساحل چشمایِ آبیش بارونی شد..
با نگرانی به سمتش رفتم چقدر پیر تر شده بود در این چند ثانیه..
جلوی کنجکاوی ام را گرفتم و به او اجازه دادم تنها بماندو با آدمی که پشت خطِ تلفن قدیمی اش بود و حرف بزند.
از آن روز به بعد خانم جون لب به غذا نمیزد،دیگر برایم قصّه هم نمیگفت با من که هیچ با خودش هم قهر کرده بود..!
کاش می دانستم تلفن آن روز از که بود
کاش میفهمیدم دلیلِ پریشان حالی اش را..
روزها گذشت و هنچنان مادربزرگ حالش به همین روال ادامه داشت..
اوایلِ دی ماه بود که دیگر جانی دربدنش نمانده بود
با چشمان گریان به بالینش رفتم و گفتم: دیگر تحمل دیدن حالت را ندارم خانم جون بهم بگو،بهم بگو اون روز لعنتی پشت تلفن چه چیزی شنیدی،که از آن روز به بعد اینگونه به خودت ظلم میکنی..
بعد از مدت ها لبخندی به لب اورد، لبخندی ک مدت ها بود حسرتش را میخوردم.
امان از دِل مادربزرگم..
گفت؛"عمرم قَد به توضیح دادن نمیدهد عزیزتر از جونم..."
فقط همین یک کلمه حرف کافی بود برای ریزش اشک های مزاحمم..
کلیدی کف دستم گذاشتو گفت: توی صندوق ته انباری جواب سوال هایت را پیدا میکنی عزیزِ جانم
و تمام
وصدای بوق ممتمدی که به گوش میرسید وگوش هایم راهمچنان آزار میداد...
با باز شدن در صندوقچه خاک خورده ی کنارِ انباری خیلی چیز ها فهمیدم
علتِ نام پدرم را
علتِ غم چشمان خانم جونم را
علتِ #گریه های گاهو بی گاهش را..
گویی، خانم جون هَم عشقِ رفته داشته
انگار نامردی مرد ها از قدیم هم رسم بوده..
گویی قدیم هاهم عشق داشتو عاشق به معشوقش نمیرسید...
#شقایق_شایسته
گل هایِ رزِ سرخ
یه وقتایی میگفتم : خانم جون
چرا همیشه رزِ سرخ؟
اما او همیشه جوابم را با #سکوتی تلخ میداد
تلخ تر از #قهوه هایی که تا به حال خورده بودم
حتی نمی گفت که چرا فقط همین یک رنگ..
سُرخ
گاهی با خودم میگفتم شاید خانم جون هم ...
اما سریع زبانم را گاز میگرفتم و زیر لب پاسخ فکر احمقانه ام را میدادم
مگر میشود!
غیر ممکن بود
#مادر بزرگ تنها عاشقِ آقا جون بود و بس!
در یکی از روز های پاییزی که طبقِ عادت سر روی پاهایش گذاشته بودمو با غَم برام قصه میگفت
تلفن خانه زنگ خورد و خانم جون با اون زانو های خرابش به سمت تلفن پرواز کرد
انگار از مدّت ها پیش منتظر صدای زنگِ تلفن بود..
باشنیدن صدایی که از پشت تلفن می آمد ساحل چشمایِ آبیش بارونی شد..
با نگرانی به سمتش رفتم چقدر پیر تر شده بود در این چند ثانیه..
جلوی کنجکاوی ام را گرفتم و به او اجازه دادم تنها بماندو با آدمی که پشت خطِ تلفن قدیمی اش بود و حرف بزند.
از آن روز به بعد خانم جون لب به غذا نمیزد،دیگر برایم قصّه هم نمیگفت با من که هیچ با خودش هم قهر کرده بود..!
کاش می دانستم تلفن آن روز از که بود
کاش میفهمیدم دلیلِ پریشان حالی اش را..
روزها گذشت و هنچنان مادربزرگ حالش به همین روال ادامه داشت..
اوایلِ دی ماه بود که دیگر جانی دربدنش نمانده بود
با چشمان گریان به بالینش رفتم و گفتم: دیگر تحمل دیدن حالت را ندارم خانم جون بهم بگو،بهم بگو اون روز لعنتی پشت تلفن چه چیزی شنیدی،که از آن روز به بعد اینگونه به خودت ظلم میکنی..
بعد از مدت ها لبخندی به لب اورد، لبخندی ک مدت ها بود حسرتش را میخوردم.
امان از دِل مادربزرگم..
گفت؛"عمرم قَد به توضیح دادن نمیدهد عزیزتر از جونم..."
فقط همین یک کلمه حرف کافی بود برای ریزش اشک های مزاحمم..
کلیدی کف دستم گذاشتو گفت: توی صندوق ته انباری جواب سوال هایت را پیدا میکنی عزیزِ جانم
و تمام
وصدای بوق ممتمدی که به گوش میرسید وگوش هایم راهمچنان آزار میداد...
با باز شدن در صندوقچه خاک خورده ی کنارِ انباری خیلی چیز ها فهمیدم
علتِ نام پدرم را
علتِ غم چشمان خانم جونم را
علتِ #گریه های گاهو بی گاهش را..
گویی، خانم جون هَم عشقِ رفته داشته
انگار نامردی مرد ها از قدیم هم رسم بوده..
گویی قدیم هاهم عشق داشتو عاشق به معشوقش نمیرسید...
#شقایق_شایسته
۲.۷k
۱۰ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.