سناریو شماره آخرین روز تابستان من
## **سناریو شماره ۹: آخرین روز تابستان من**
**پارت دو**
**ساعت ۱۵:۱۰**
سکوت، سنگینتر از قبل روی خانه فرود آمد. مامان، بابا و آن دو خواهر شیطانم، برای خرید بیرون رفته بودند و کلید آزادی، همین جا، روی میز آشپزخانه، در کنار یک یادداشت ساده رها شده بود. خانه، فقط مال من بود. 😈
**ساعت ۱۵:۱۵**
این سؤال هستیشناسانه در ذهنم چرخید: «حالا چه کار کنم؟»
ایدهها مانند آتشبازی در جمجمهام منفجر میشدند: *آشپزی یک غذای عجیب و غریب؟ ساختن یک کاردستی پیچیده از وسایل دورریختنی؟*
اما حقیقت این بود که انجام دادن حتی نصف آنها به یک تابستان کامل نیاز داشت، نه سه ساعت! 😂
**ساعت ۱۵:۲۵**
یک انرژی عجیب،گفتم ... بیا خونه رو تمیز کنم... هدفون را در گوشم فرو کردم و یک پلیلیست پرانرژی را روشن کردم. اینبار، قربانی انرژی مرموزم، نه اتاقم، که کل خانه بود. من و جنهای نامرئیِ همراه آهنگ، تصمیم گرفتیم خانه را از شر آشفتگی برهانیم.
**ساعت ۱۵:۳۰ تا ۱۶:۴۷ – عملیات طوفان**
اگر بخواهم جزئیات این یک ساعت و هفده دقیقه را دقیق تعریف کنم... فکر کنم... خب... ممکن است بسیار هراسانگیز شود. چرا که دیوانهبازیهای زیادی کردم: جارو کشیدم در حالی که مثل یک خواننده راک، میکروفون (که همان دسته جارو بود) را در دست گرفته بودم. میزها را چنان مرتب کردم که گویی برای عکاسی در یک مجله دکوراسیون آماده میشوند.
*خولاصه*، اگر از جزئیات بگذریم، نتیجه نهایی این بود:
- خانه جارو و تی کشیده شد.
- اتاقم از حالت منطقه جنگی خارج شد.
- کوه ظروف در سینک به تاریخ پیوست.
- میزها براق و مرتب شدند.
- و «غیره»...
**ساعت ۱۶:۴۷**
خانه برق میزد، اما خیابان، همچنان خالی از ماشین پدرم بود.
*هنوز نیومدننننننن...*
حالا من در این خانه براق و استریل شده، تنهاتر از همیشه بودم. حوصلهام، که از اول تابستان رفته بود، اکنون به نقطه صفر مطلق رسیده بود. به قول آن شاعر بزرگ: «و من مانده ام، تنهای تنهاااااا...»
**ساعت ۱۷:۲۰ (حدوداً نیم ساعت بعد)**
بالاخره صدای چرخیدن کلید در قفل در آمد. آنها آمدند، با کیسههای خرید و شلوغی همیشگی. نگاههای حیرتزدهشان به خانه تمیز، بهترین پاداش بود، حتی اگر فقط گفتند: «وای، چه قدر تمیز شده!»
**ساعت ۱۸:۳۶**
و اکنون که این سطرها را مینویسم، همه چیز به حالت عادی بازگشته. خواهرم دوباره در اتاقم است، تلویزیون روشن است و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. گویی طوفان انرژی من، فقط یک رویای زودگذر بود. اگر اتفاقی افتاد و پارت ۳ هم به تاریخ پیوست اون هم براتون مینویسم
تا پارت بعد، خدافظ.
**پایان پارت دو**
**پارت دو**
**ساعت ۱۵:۱۰**
سکوت، سنگینتر از قبل روی خانه فرود آمد. مامان، بابا و آن دو خواهر شیطانم، برای خرید بیرون رفته بودند و کلید آزادی، همین جا، روی میز آشپزخانه، در کنار یک یادداشت ساده رها شده بود. خانه، فقط مال من بود. 😈
**ساعت ۱۵:۱۵**
این سؤال هستیشناسانه در ذهنم چرخید: «حالا چه کار کنم؟»
ایدهها مانند آتشبازی در جمجمهام منفجر میشدند: *آشپزی یک غذای عجیب و غریب؟ ساختن یک کاردستی پیچیده از وسایل دورریختنی؟*
اما حقیقت این بود که انجام دادن حتی نصف آنها به یک تابستان کامل نیاز داشت، نه سه ساعت! 😂
**ساعت ۱۵:۲۵**
یک انرژی عجیب،گفتم ... بیا خونه رو تمیز کنم... هدفون را در گوشم فرو کردم و یک پلیلیست پرانرژی را روشن کردم. اینبار، قربانی انرژی مرموزم، نه اتاقم، که کل خانه بود. من و جنهای نامرئیِ همراه آهنگ، تصمیم گرفتیم خانه را از شر آشفتگی برهانیم.
**ساعت ۱۵:۳۰ تا ۱۶:۴۷ – عملیات طوفان**
اگر بخواهم جزئیات این یک ساعت و هفده دقیقه را دقیق تعریف کنم... فکر کنم... خب... ممکن است بسیار هراسانگیز شود. چرا که دیوانهبازیهای زیادی کردم: جارو کشیدم در حالی که مثل یک خواننده راک، میکروفون (که همان دسته جارو بود) را در دست گرفته بودم. میزها را چنان مرتب کردم که گویی برای عکاسی در یک مجله دکوراسیون آماده میشوند.
*خولاصه*، اگر از جزئیات بگذریم، نتیجه نهایی این بود:
- خانه جارو و تی کشیده شد.
- اتاقم از حالت منطقه جنگی خارج شد.
- کوه ظروف در سینک به تاریخ پیوست.
- میزها براق و مرتب شدند.
- و «غیره»...
**ساعت ۱۶:۴۷**
خانه برق میزد، اما خیابان، همچنان خالی از ماشین پدرم بود.
*هنوز نیومدننننننن...*
حالا من در این خانه براق و استریل شده، تنهاتر از همیشه بودم. حوصلهام، که از اول تابستان رفته بود، اکنون به نقطه صفر مطلق رسیده بود. به قول آن شاعر بزرگ: «و من مانده ام، تنهای تنهاااااا...»
**ساعت ۱۷:۲۰ (حدوداً نیم ساعت بعد)**
بالاخره صدای چرخیدن کلید در قفل در آمد. آنها آمدند، با کیسههای خرید و شلوغی همیشگی. نگاههای حیرتزدهشان به خانه تمیز، بهترین پاداش بود، حتی اگر فقط گفتند: «وای، چه قدر تمیز شده!»
**ساعت ۱۸:۳۶**
و اکنون که این سطرها را مینویسم، همه چیز به حالت عادی بازگشته. خواهرم دوباره در اتاقم است، تلویزیون روشن است و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. گویی طوفان انرژی من، فقط یک رویای زودگذر بود. اگر اتفاقی افتاد و پارت ۳ هم به تاریخ پیوست اون هم براتون مینویسم
تا پارت بعد، خدافظ.
**پایان پارت دو**
- ۳.۳k
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط