P نفوذ به انبار متروکه

**P44 - نفوذ به انبار متروکه**

ساعت ۱۰:۳۰ شب بود وقتی که باکوگو و میدوریا به حوالی منطقه صنعتی رسیدند. هوا کاملاً تاریک شده بود و تنها نور کم ماه از لابه‌لای ابرهای سنگین به زمین می‌تابید. آنها در سایه‌ای یک ساختمان مخفی شده بودند و به انبار بزرگ و تاریک در مقابلشان خیره شده بودند.

**باکوگو (با صدای آهسته):** "دکو، گوش کن. من از در اصلی وارد می‌شم و توجه همه رو جلب می‌کنم. تو از طریق سیستم تهویه که پیدا کردی وارد شو."

میدوریا با نگرانی به باکوگو نگاه کرد.
**میدوریا:** "اما کاچان، این خیلی خطرناکه! اگه تنها بری—"

**باکوگو (حرفش را قطع کرد):** "قبول کن. ما وقت بحث نداریم."

چشمان میدوریا برای لحظه‌ای درخشید، اما سپس تسلیم شد. او می‌دانست که باکوگو حق دارد. آنها نقشه را یک بار دیگر مرور کردند و سپس راهشان را از هم جدا کردند.

باکوگو به آرامی به سمت در اصلی خزید. محیط به طور عجیبی ساکت بود، انگار که تمام منطقه خلوت شده باشد. اما او می‌دانست که این سکوت، فریبنده است.

همانطور که به در نزدیک می‌شد، ناگهند صدای تق تقی از دستگاه ارتباطی شنید. سیگنال میدوریا بود.

**میدوریا (با صدای نفس‌گیر):** "کاچان، من داخل سیستم تهویه هستم. می‌تونم صداهایی رو بشنوم. حداقل ده نفر اون پایین هستن... و یه دستگاه عجیب."

**باکوگو:** "میدونی چطور استفاده می‌کنن ازش؟"

**میدوریا:** "نه هنوز. اما به نظر می‌رسه یه کپسول بزرگ در مرکز دستگاه هست... شبیه به کپسول‌های نگهداری قدرت."

باکوگو دندان‌هایش را به هم فشرد. زمان عمل فرا رسیده بود. او به در اصلی نزدیک شد و با یک حرکت سریع، قفل آن را منفجر کرد.

صدای انفجار در سکوت شب پیچید. در همان لحظه، چراغ‌های انبار روشن شدند و سایه‌های زیادی به طرف او حرکت کردند.

**باکوگو (با صدای بلند):** "شیگاراکی! خودت رو نشون بده، موش موزی!"

از تاریکی، صدای خنده‌ای خشک شنیده شد. سپس شیگاراکی ظاهر شد، با چهره‌ای که نیمی از آن زیر ماسکی عجیب پنهان بود.

**شیگاراکی:** "داینامایت... منتظرت بودم. می‌دونستم که دیر یا زود خودت رو به تله می‌اندازی."

در همین حال، میدوریا از طریق دریچه تهویه به سالن اصلی انبار خزیده بود. او از بالا صحنه را تماشا می‌کرد، قلبش به تندی می‌تپید. دستگاه عظیمی در مرکز سالن قرار داشت که به خطوط برق متصل بود و کپسول مرموزی در مرکز آن می‌درخشید.

ناگهان چشم‌هایش گرد شد. درون کپسول، صورت آشنا و بی‌حال شودا را دید که درون مایع سبز رنگی شناور بود.

**میدوریا (در دستگاه ارتباطی، با صدای لرزان):** "کاچان! شودا اینجاست! اونو داخل دستگاه گذاشتن!"

صدای میدوریا در دستگاه ارتباطی باکوگو پیچید. چشمان باکوگو از خشم برقی زد. او دیگر معطل نکرد.

**باکوگو:** "بازی تموم شد، شیگاراکی!"

انفجارهای پیاپی سالن را پر کرد. باکوگو با حرکات سریع و انفجارهای کنترل شده به سمت دستگاه اصلی حرکت می‌کرد. اما شیگاراکی فقط می‌خندید.

**شیگاراکی:** "خیلی دیره، داینامایت! دستگاه فعال شده!"

نور خیره کننده‌ای از دستگاه ساطع شد و تمام سالن را فرا گرفت. میدوریا که از بالا نظاره گر بود، احساس کرد نیروی عجیبی او را به سمت دستگاه می‌کشد.

**میدوریا (با وحشت):** "کاچان! داره قدرت من رو می‌کشه!"

باکوگو که این را شنید، تمام وجودش به لرزه افتاد. او با نگاهی پر از خشم به شیگاراکی حمله ور شد، اما ناگهند دیواری از سایه بین آنها ظاهر شد.

همه چیز در تاریکی محو شد. آخرین چیزی که باکوگو پیش از بیهوشی دید، چهره وحشت زده میدوریا بود که از دریچه تهویه به پایین سقوط می‌کرد.

**ادامه دارد...**

دست هام درد میکنه 😭😭😭
دیدگاه ها (۱۷)

### **سناریو شماره ۹: آخرین روز تابستان من****پارت یک****نام...

## **سناریو شماره ۹: آخرین روز تابستان من****پارت دو****ساعت...

این پارت تقدیم میشه به @n39752737

سلام دوستان نازنینم

کیریشیما با غش و ضعفدوربین گوشیش رو سمت باکوگو که رسما گوجه ...

چپتر ۱۳ _ جدایی در تاریکیراهروی فرعی آرکانیوم در نور اضطراری...

بازگشت فرمانده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط