تکپارتی
#تکپارتی
(یه احمق)
صبح قشنگی بود...
وفک کردن به اینکه میخواد تا چند لحظه ی دیگه زندگیشو ببینه حالشو بهتر میکرد...
چند روزی بود که قهر بودن وبالاخره تصمیم گرفت تا از دلش دربیاره..
شاخه گلی رو گرفت و خوشحال به سمت جایی که همیشه اونجا قرار میزارن پا تندکرد...
-خوبی؟
+ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب..
-چیزی شده؟
+خسته شدم از رابطمون.. حس میکنم تهش به جایی نمیرسه.. بهتره همینجا تمومش کنیم..
-چی داری میگی؟ من دوست دارم.. چطور ازم میخوای به همین راحتی ازت بگذرم؟!
+همین که گفتم...
جلو رفت و دستشو رو گونه ی ا/ت گذاشت..
-مستی؟
ا/ت فورا دست اونو کنار زد و عصبی ازجاش بلند شد...
+به چه حقی به من دست میزنی؟!
از حالا به بعد منو تو هیچ نسبتی با هم نداریم...
و از اونجا دور شد..
چند ماهی از اون اتفاق میگذشت..
ا/ت پشیمون بود.. خیلی پشیمون...،
روزو شب با فکر اون زندگی میکردو این بدجور عذابش میداد...
حالا میفهمید که چقد عاشقه نامجونه...
بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفت به دیدنش بره..
پس یه دسته گل خرید و به خونه ی اون رفت...
+س.سلام
-اوه... من شمارو میشناسم؟
بغضش گرفته بود... حق اعتراض نداشت. چون خودش اینو خواسته بود...
+میشه.. میشه فقط یه شانس دیگه بهم بدی؟
من دوست دارم... قول میدم دیگه قلبتو نشکنم..
تو این چند وقتی که ازت دور بودم... فهمیدم که چقدر بهت نیازدارم...
باور کن حاضرم دنیامو بدم ولی کنار تو بمونم...
نامی تا اینارو شنید یهو زد زیر خنده...
خندید و خندید...
-فقط یک احمق میتونه به رابطه با کسی برگرده که روزی قلبشو شکسته.
ا/ت به روی دو تا زانوش فرود اومد و شروع به گریه کرد...
نامی فورا دستشو گرفت و بلندش کرد موهای رو صورتشو کنار زد و لبخندی تحویلش داد..
- ا/ت.. اگه راستشو بخوای... من یکی از همون احمقام.
بد شد میدونم😑
دیگه عجله ای بنویسی ازین بهتر نمیشه🤦🏻♀️
(یه احمق)
صبح قشنگی بود...
وفک کردن به اینکه میخواد تا چند لحظه ی دیگه زندگیشو ببینه حالشو بهتر میکرد...
چند روزی بود که قهر بودن وبالاخره تصمیم گرفت تا از دلش دربیاره..
شاخه گلی رو گرفت و خوشحال به سمت جایی که همیشه اونجا قرار میزارن پا تندکرد...
-خوبی؟
+ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب..
-چیزی شده؟
+خسته شدم از رابطمون.. حس میکنم تهش به جایی نمیرسه.. بهتره همینجا تمومش کنیم..
-چی داری میگی؟ من دوست دارم.. چطور ازم میخوای به همین راحتی ازت بگذرم؟!
+همین که گفتم...
جلو رفت و دستشو رو گونه ی ا/ت گذاشت..
-مستی؟
ا/ت فورا دست اونو کنار زد و عصبی ازجاش بلند شد...
+به چه حقی به من دست میزنی؟!
از حالا به بعد منو تو هیچ نسبتی با هم نداریم...
و از اونجا دور شد..
چند ماهی از اون اتفاق میگذشت..
ا/ت پشیمون بود.. خیلی پشیمون...،
روزو شب با فکر اون زندگی میکردو این بدجور عذابش میداد...
حالا میفهمید که چقد عاشقه نامجونه...
بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفت به دیدنش بره..
پس یه دسته گل خرید و به خونه ی اون رفت...
+س.سلام
-اوه... من شمارو میشناسم؟
بغضش گرفته بود... حق اعتراض نداشت. چون خودش اینو خواسته بود...
+میشه.. میشه فقط یه شانس دیگه بهم بدی؟
من دوست دارم... قول میدم دیگه قلبتو نشکنم..
تو این چند وقتی که ازت دور بودم... فهمیدم که چقدر بهت نیازدارم...
باور کن حاضرم دنیامو بدم ولی کنار تو بمونم...
نامی تا اینارو شنید یهو زد زیر خنده...
خندید و خندید...
-فقط یک احمق میتونه به رابطه با کسی برگرده که روزی قلبشو شکسته.
ا/ت به روی دو تا زانوش فرود اومد و شروع به گریه کرد...
نامی فورا دستشو گرفت و بلندش کرد موهای رو صورتشو کنار زد و لبخندی تحویلش داد..
- ا/ت.. اگه راستشو بخوای... من یکی از همون احمقام.
بد شد میدونم😑
دیگه عجله ای بنویسی ازین بهتر نمیشه🤦🏻♀️
۱۰.۹k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.