برگشتم که دیدم جمین بود
برگشتم که دیدم جمین بود
ویو جمین
دنبال ات میگشتم که دیدم نشسته رو تاب و خیلی کیوت داره ستاره ها رو نگاه میکنه نگام که به پاش اومد انگار قلبم تیر کشید درسته کار من اشتباه بود ولی منم بهش هشدار دادم که نباید فرار کنه
رفتم نشستم که دیدم بلند شد
ویو ات
نشست روی تاب از استرس بلد شدم که گفت
بشین کاریت ندارم
نشستم کنارش که شروع به حرف زدن کرد
حالت بهتر شد؟
با اینکه از دل درد و زخم زانوم میخواستم بزنم لهش کنم از ترس اینکه باهام کاریم نداشته باشه گفتم
بله بد نیستم
.اما الکس چیز دیگه ای میگفت
ولی من خوبم
بهم نگاه کردی ولی من نگاش نکردم فقط
خدا خدا میکردم زود تر از اینجا بره خب به هر حال من پریودم اعصاب ندارم یه چیز بهش میگم دوباره باید زیر کتکاش جون بدم داشت دور میشد که گفت
حالا اگه از فکر فرار اومدی بیرون پاشو بیا شام بخور
دیدم چاره ای جز اینکه بسازم ندارم رفتم سر میز شام که باز این دوتا جوری نگاه میکردن انگار ارث باباشون ازم میخواستم خدایا من چرا اینقدر بد بختم که گرفتار اینا شدم تو همین فکرا بودم که با صدای جمین به خودم اومدم
نمیخوای بشینی
چ چرا
نشستم ولی نگاه این تو مگه میزاشت ادم
چیزی بخوره وسطای شام بود که گفتم
سیر شدم
تهیونگ:چه بهتر
جمین چشم غره ای کوچیک بهش رفت و بعد گفت باشه برو اتاقت
گفتم ولی کارا مونده
جونکوک:نکه تا الان کار میکردی تا ما یادمونه همش در حال فرار بودی
دیگه داشت اعصابمو میریخت بهم میخواستم بهش چیزی بگم که جمین گفت
برو اتاقت استراحت کن
منم تو دلم گفتم چه بهتر پاشم کلفتی این سه تا عوضی و بکنم رفتم اتاقم که دلم دوباره دردش شروع شد
خدایا هق من هق چقدر بدهق دختم
همینطور تو حال خودم بود که در باز شد و اومد تو
خ
م
ا
ر
ی
۲۰ لایک
۱۰ کامنت
ویو جمین
دنبال ات میگشتم که دیدم نشسته رو تاب و خیلی کیوت داره ستاره ها رو نگاه میکنه نگام که به پاش اومد انگار قلبم تیر کشید درسته کار من اشتباه بود ولی منم بهش هشدار دادم که نباید فرار کنه
رفتم نشستم که دیدم بلند شد
ویو ات
نشست روی تاب از استرس بلد شدم که گفت
بشین کاریت ندارم
نشستم کنارش که شروع به حرف زدن کرد
حالت بهتر شد؟
با اینکه از دل درد و زخم زانوم میخواستم بزنم لهش کنم از ترس اینکه باهام کاریم نداشته باشه گفتم
بله بد نیستم
.اما الکس چیز دیگه ای میگفت
ولی من خوبم
بهم نگاه کردی ولی من نگاش نکردم فقط
خدا خدا میکردم زود تر از اینجا بره خب به هر حال من پریودم اعصاب ندارم یه چیز بهش میگم دوباره باید زیر کتکاش جون بدم داشت دور میشد که گفت
حالا اگه از فکر فرار اومدی بیرون پاشو بیا شام بخور
دیدم چاره ای جز اینکه بسازم ندارم رفتم سر میز شام که باز این دوتا جوری نگاه میکردن انگار ارث باباشون ازم میخواستم خدایا من چرا اینقدر بد بختم که گرفتار اینا شدم تو همین فکرا بودم که با صدای جمین به خودم اومدم
نمیخوای بشینی
چ چرا
نشستم ولی نگاه این تو مگه میزاشت ادم
چیزی بخوره وسطای شام بود که گفتم
سیر شدم
تهیونگ:چه بهتر
جمین چشم غره ای کوچیک بهش رفت و بعد گفت باشه برو اتاقت
گفتم ولی کارا مونده
جونکوک:نکه تا الان کار میکردی تا ما یادمونه همش در حال فرار بودی
دیگه داشت اعصابمو میریخت بهم میخواستم بهش چیزی بگم که جمین گفت
برو اتاقت استراحت کن
منم تو دلم گفتم چه بهتر پاشم کلفتی این سه تا عوضی و بکنم رفتم اتاقم که دلم دوباره دردش شروع شد
خدایا هق من هق چقدر بدهق دختم
همینطور تو حال خودم بود که در باز شد و اومد تو
خ
م
ا
ر
ی
۲۰ لایک
۱۰ کامنت
۱۴.۹k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.