دیدم که آجوما اومد تو بلند شدم بهش تعظیم کردم که گفت

دیدم که آجوما اومد تو بلند شدم بهش تعظیم کردم که گفت

راحت باش اومدم قرص رو بهت بدم که دلت بهتر شه

بهم لبخندی زد که متقابل بهش لبخند زدم قرص و آب و ازش گرفتم تشکر کردم به سمت در رفت و برگشت گفت

ارباب می خوان یه مهمونی بگیرن برای یه هفته دیگه بهت گفتم که آماده باشی خود ارباب هم برات لباس میاره نگران نباش

آجوما نمیدونی مهمونی برای چیع

نه ولی میدونم که مادر و پدر ارباب از کره میخوان بیان دیدن تو و ارباب
بعد درو بست رفت
برام سوال که چرا میخوان منو ببینن البته چیزی عجیبی نیست قطعا یه بدبختی دیگه قراره بیاد تو زندگیم
اشک تو چشمام جمع شد واقعا دلم برا مامانم تنگ شد تو همین فکرا بودم که خوابم برد

ویو جمین

بعد از اینکه شامم رو خوردم و با تهیونگ و جونکوک گپ زدیم آجوما رو صدا کردم که بره حال ات رو ببین روبه راه یانه و از آجوما خواستم بره به ات بگه میخوام یه مهمونی بگیرم......


آجوما اومد پایین بهم گفت که حالشون خوب اما دل تو دلم نبود خودم رفتم بالا.

گوش کردم ولی صدایی نیومد درو باز کردم دیدم مثل بچه ها خوابیده دلم براش ......ضعف رفت
رفتم پتو رو کشیدم روش و پیشونیش و بوسیدم
بیبی هر لحظه انتظار میکشم که مال خودم کنمت

درو آروم بستم و نشستم توحال کمی شامپاین خوردم رفتم بالا تا بخوابم

فلش بک به صبح
با تابش نوری که به صورتم خورد بیدار شدم رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو کردم

اومدم پایین و با دیدن اون خشکم زد


...................................................

بچه ها بیشتر برای من کامنت مهم اونم وقتی واقعا نظرتون باشه نه بی معنی

۳۰ لایک
۲۰ کامنت
دیدگاه ها (۱۰۰)

که دیدم تهیونگ و جونکوک سر میز صبحونه نشستن.........خیلی آرو...

دیدم اومد سمتم اه دوباره این دختره نچشب لیا اومد خدایی حوصله...

برگشتم که دیدم جمین بودویو جمیندنبال ات میگشتم که دیدم نشسته...

❣پارت ششم❣ویو جونگکوک: نمیدونم چراوقتی گفت چیزی دیگه ای نمیخ...

رمان( عمارت ارباب) پارت ۱

با نوری که خورد تو صورتم بیدار شدم رفتم سرویس بهداشتی کارای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط