میراث ابدی 💜پــارت³¹💜 کپ👇
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احتمالا از فردا من دیگه از اهمیت جناح چپ برخوردار نخواهم شد. بهتر.......
*مانیا
امشبو تو کاخ شرقی خواهم بود. دلم از الان برا داداش و مامانو بابا تنگ شده.......
جین: دیگه چیه؟
ناخداگاه گریم گرفت. جین اومد جلوتر......
جین: چرا گریه میکنی؟
گریه ام شدید شد. بغلم کرد.......
جین: گریه نکن کوچولو.
این میدونه از اینکه کسی اینطوری صدام کنه متنفرما.......
ــ من کوچولو نیستم.
جین: واسه من کوچولویی.
ــ دیدی چقدر شوگا کوچولو ناز بود. منم بچه میخوام.
جین: جاننننن؟
ــ عه خب.. خب. اصلا من حرفی نزدم.
خندید. هر هر هر رو آب بخندی. ازش جدا شدم........
()()()()(چهار سال بعد)()()()()
چهارسال از زندگی مشترکم با جین میگذره تو این چهار سال فهمیدم دوسش دارم. حالا هم تولش تو شکممه. تو این چند سال اتفاقای زیادی افتاد تهیونگ و وولهی با هم ازدواج کردن. حالا هم یه پسر کوچولو یک ساله دارن. جیهوپ هم خانوادش هر کاری میکنن ازدواج نمیکنه و الان رفته به بیونگیانگ برا تحقیق. جیمین هم هنوزه که مجرده و واسه خودش استاد شده. یعون هم به عنوان محافظ شخصیم وارد قصر شده. بنگ چان هم سرش گرمه تعلیم گارد سلطنتی و خونوادشه. خیلی خوشحالم که اوضاع آرومه.
*بنگ چان
برای گزارش به کاخ مرکزی رفتم. عجیب بود همه خدمت کارای پادشاه بیرون ایستاده بودن. رفتم داخل. صدای پادشاه و عالیجناب جونکی میومد........
پادشاه: چیشده؟
عالیجناب جونکی: فهمیدم اون میراث کجاست.
پادشاه: جدا کجاس؟
عالیجناب جونکی: براساس اطلاعاتی که به دست آوردم پادشاه هشتم خیلی سعی داشتن جناح چپو منحل کنن. هرکاری میکردن نمیشد و جون مردم به خطر میفتاد. بخاطر همین از پیشگویان اعظم درخواست کردن که چطوری از بین ببرن. از بین 25پیشگو فقط یکیشون تونست پیشبینی کنه و زنده بمونه بقیه پیشگویان هنگام پیشگویی میمیرن. اون پیشگو با پادشاه قرار میزاره ولی متاسفانه پادشاه اون روز از دنیا میرن.
پادشاه: پس اون کجاست؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #bts
احتمالا از فردا من دیگه از اهمیت جناح چپ برخوردار نخواهم شد. بهتر.......
*مانیا
امشبو تو کاخ شرقی خواهم بود. دلم از الان برا داداش و مامانو بابا تنگ شده.......
جین: دیگه چیه؟
ناخداگاه گریم گرفت. جین اومد جلوتر......
جین: چرا گریه میکنی؟
گریه ام شدید شد. بغلم کرد.......
جین: گریه نکن کوچولو.
این میدونه از اینکه کسی اینطوری صدام کنه متنفرما.......
ــ من کوچولو نیستم.
جین: واسه من کوچولویی.
ــ دیدی چقدر شوگا کوچولو ناز بود. منم بچه میخوام.
جین: جاننننن؟
ــ عه خب.. خب. اصلا من حرفی نزدم.
خندید. هر هر هر رو آب بخندی. ازش جدا شدم........
()()()()(چهار سال بعد)()()()()
چهارسال از زندگی مشترکم با جین میگذره تو این چهار سال فهمیدم دوسش دارم. حالا هم تولش تو شکممه. تو این چند سال اتفاقای زیادی افتاد تهیونگ و وولهی با هم ازدواج کردن. حالا هم یه پسر کوچولو یک ساله دارن. جیهوپ هم خانوادش هر کاری میکنن ازدواج نمیکنه و الان رفته به بیونگیانگ برا تحقیق. جیمین هم هنوزه که مجرده و واسه خودش استاد شده. یعون هم به عنوان محافظ شخصیم وارد قصر شده. بنگ چان هم سرش گرمه تعلیم گارد سلطنتی و خونوادشه. خیلی خوشحالم که اوضاع آرومه.
*بنگ چان
برای گزارش به کاخ مرکزی رفتم. عجیب بود همه خدمت کارای پادشاه بیرون ایستاده بودن. رفتم داخل. صدای پادشاه و عالیجناب جونکی میومد........
پادشاه: چیشده؟
عالیجناب جونکی: فهمیدم اون میراث کجاست.
پادشاه: جدا کجاس؟
عالیجناب جونکی: براساس اطلاعاتی که به دست آوردم پادشاه هشتم خیلی سعی داشتن جناح چپو منحل کنن. هرکاری میکردن نمیشد و جون مردم به خطر میفتاد. بخاطر همین از پیشگویان اعظم درخواست کردن که چطوری از بین ببرن. از بین 25پیشگو فقط یکیشون تونست پیشبینی کنه و زنده بمونه بقیه پیشگویان هنگام پیشگویی میمیرن. اون پیشگو با پادشاه قرار میزاره ولی متاسفانه پادشاه اون روز از دنیا میرن.
پادشاه: پس اون کجاست؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #bts
۱۴.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.