سختی

★سختی★
پارت ۵۸....
مدام سرشو به اطراف میچرخوند و انگار دنبال کسی بود؛ هرچند که با خودش تکرار میکرد اون فرد تهیونگ نیست ولی یه حسی از ته ناخوداگاهش بهش گوشزد میکرد که داره اشتباه میکنه .
یه مدت نامشخصی اون اطراف چرخید تا درنهایت تونست خودشو با چیدن وسایل شام روی میز سرگرم کنه .
از روزی که تهیونگ دستشو گرفت و جلوی همه مارکش کرد دیگه کسی
جرات توهین یا حتی نزدیکی بهش رو نداره .
از اینکه دیگه کسی اذیتش نمیکنه خوشحال بود ولی نمیتونست این تنهایی رو تحمل کنه. پیش خودش فکر میکرد که وجود یه دوست میتونه براش خوب باشه ولی کسی جز کای نبود و اون هم هیچوقت این اطراف پیداش نمیشد .
ناهار رو خوردن و باز هم نتونست تهیونگ یا حتی سهون و کای رو ببینه
ولی اهمیتی نداد و دوباره مشغول کارش شد و بعد از تموم شدنش متوجه شد که دیگه هوا داره تاریک میشه .
کم کم جشن داشت شروع میشد و اون هنوزم تنها بود تا اینکه دستی روی شونه اش نشست .
به محض برگشتن با لبخند تهیونگ رو به رو شد. برای لحظه ای خوشحال شد اما اجازه نشستن لبخند روی لباشو نداد .
_آماده ای ؟
سوالش مساوی شد با گرفتن دستای جونگکوک و کشوندنش به سمت جایگاه مخصوص خودش .
کنار تهیونگ نشسته بود و بدون اینکه حرفی بزنن به جمعیت خوشحال الفاها نگاه میکردن .
نه میتونست به اونا بپیونده و نه میتونست بحثی رو با الفای کنارش شروع کنه .
توی افکار خودش غرق بود تا اینکه دست تهیونگ دور کمرش حلقه شد و
همین باعث شد که صاف تر بشینه .
نمیدونست باید چکار کنه چون مسلما پس زدن تهیونگ اونم جلوی افراد
زیر دستش عاقبت خوبی نداشت .
_چیزی شده؟
تهیونگ خیلی با آرامش سوالشو پرسید
نه
درباره بینشون تا زمان شام سکوت برقرار شد .
میزهارو جمع کردن و کم کم دوباره شور و هیجان به جمعیت برگشت .
میدونست که الان موقع اتیش بازیه.اینبار بدون اینکه لبخندشو مخفی کنی همراه بقیه به سمت زمین تمرین راه افتاد ولی وسط راه دستش بین دستای
تهیونگ گیر افتاد .
کجا؟ آتیش بازی داره شروع میشه. میخوایم بریم برای ادامه جشن
تهیونگ توجهی نکرد و دستشو به سمت مخالف کشید و با لحن جدیش زمزمه کرد :
_ادامشو با من جشن میگیری.
جونگکوک باز هم گیج شده بود.چرا ولش نمیکرد تا حداقل برای چند ساعت خوشحال باشه .
چند بار سعی کرد دستشو آزاد کنه ولی بی فایده بود .
ولم کن... کجا داریم میریم؟
باز هم سوالش بی جواب موند و چند دقیقه بعد متوجه شد مسیرشون به
اتاق تهیونگ ختم میشه .
چکار میکنی؟ بزار برم!
_مگه دلت جشن نمیخواست؟
یه دفعه ای ایستاد و به سمتش برگشت .
_حرف نزن و فقط دنبالم بیا!


ادامه دارد...


کوچولو ادامش جا نمیشد تو کامنتا میزارم و تو خماری بمونید تا پس فردا😂😔😜
دیدگاه ها (۷۴)

پروف تغییر کردااا فسقلیا گگمون نکنید. راستیییی ۳۸۵ تایی شدنم...

#استوری_درخواستیمدیونید فکر کنید رو این آهنگ کراش زدما🥲

★عشقی که بهم دادی★پارت ۶۲...ججونگ: یونگی با یه پسره دیده شده...

★سختی★پارت ۵۷...حرفش باعث پوزخند سهون شد . دستشو لبه لباسش ب...

پشیمونی..پارت ۱۸ویو نویسندهجنا درحالی که نگاه سردش رو به کوک...

جیمین فیک زندگی پارت ۹۳#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط