پارت دوازدهم
پارت دوازدهم
#12
#رها
با فریال و نازی و رایا رفتیم تو اتاق تا اماده بشیم و دلشوره ی بدی داشتم و بغض بدی تو گلوم بود به دو دلیل یک مامانم و دو طاها من واقعا دوسش داشتم و بهش اعتراف هم کردم و اون هم همین طور اما نمیدونم چی بگم بعضی اوقات نمیدونم این عشق از دوران بچگی بود یا چند وقت اخیر اتفاق افتاده دقیقا نمیدونستم تو همین فکرا بودم که دیدم اماده شدم چه زود خودم رو تو اینه دیدم یه ارایش ملایم با یه لباس مشکی
سرم رو برگردوندن دیدم بچه ها دارم امادا میشن فریال یه لباس مشکی سفید پوشیده بود . نازی هم یه لباس جگری خیلی بهشون میومد
که دیدم رایا صدام میکنه :
رایا : اجی ! اجی !
رها : جانم ( بغض)
رایا : میشه زیپم رو بکشی بالا ؟
رها : اره اره بیا ! ( بغض)
زیپ پیرهن رایا رو بالا کشیدم که دیدم خیلی شبیه مامان شده . دیگه نتونستم از اتاق زدم بیرون که با برخورد داخل سینه ی یه نفر سرم رو بالا اوردم دیدم که طاهاس از کنارش رد شدم با اونکه بهش علاقه داشتم اما نمیتونستم ببینمش با یه دختر بچه ها هین طور از پشت صدام میکردن اما توجهی نکردم به حرفاشون به راه خودم ادامه دادم کیفم رو برداشتم ( همین طوری گریه هم میکنه )
رفتم سوار ماشین بشم که .....
# طاها
رها داشت میرفت بیرون که به بچه ها گفتم شما برین پارتی من رها رو میارم
رایا با هزار تا بحث قبول کرد رها رفت سوار ماشینش بشه که از پشت کشیدمش میدونستم قهر سر قضیه سارا اما واقعا دوسش داشتم
رها : ولم کن ! دست بهم نزن بیشعور ، گاو ، نفهم ....
همین که داشت فحش میداد لبام رو گذاشتم رو لباش و ارم میک میزنم که ...
#رها
همین جوری داشتم حرف میزدم و فحش میدادم که نرمی چیزی رو رو لبام حس کردم اره لبای طاها بود که هولش دادم و یه سیلی زدم زیر گوشش که سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت بام
هر وقت دلم میگرفت یا از چیزی ناراحت بودم میرفتم بام از وقتی که مادرم رفته بود یک بار هم نرفتم چون بیشر وقت ها با مامانم میرفتم 😭 دیگه نمیتونم هر جایی سر میچرخونم مامانم هست یا تصور یا خیال و اینکه رایا داره روز به روز بیشتر به مامان شباهت پیدا میکنه واقعا نمیکشم بعد از ۱ ساعت رسیدم و نشستم رو همون تخت سنگی که همیشه با مامانم مینشستم به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم که ...
#12
#رها
با فریال و نازی و رایا رفتیم تو اتاق تا اماده بشیم و دلشوره ی بدی داشتم و بغض بدی تو گلوم بود به دو دلیل یک مامانم و دو طاها من واقعا دوسش داشتم و بهش اعتراف هم کردم و اون هم همین طور اما نمیدونم چی بگم بعضی اوقات نمیدونم این عشق از دوران بچگی بود یا چند وقت اخیر اتفاق افتاده دقیقا نمیدونستم تو همین فکرا بودم که دیدم اماده شدم چه زود خودم رو تو اینه دیدم یه ارایش ملایم با یه لباس مشکی
سرم رو برگردوندن دیدم بچه ها دارم امادا میشن فریال یه لباس مشکی سفید پوشیده بود . نازی هم یه لباس جگری خیلی بهشون میومد
که دیدم رایا صدام میکنه :
رایا : اجی ! اجی !
رها : جانم ( بغض)
رایا : میشه زیپم رو بکشی بالا ؟
رها : اره اره بیا ! ( بغض)
زیپ پیرهن رایا رو بالا کشیدم که دیدم خیلی شبیه مامان شده . دیگه نتونستم از اتاق زدم بیرون که با برخورد داخل سینه ی یه نفر سرم رو بالا اوردم دیدم که طاهاس از کنارش رد شدم با اونکه بهش علاقه داشتم اما نمیتونستم ببینمش با یه دختر بچه ها هین طور از پشت صدام میکردن اما توجهی نکردم به حرفاشون به راه خودم ادامه دادم کیفم رو برداشتم ( همین طوری گریه هم میکنه )
رفتم سوار ماشین بشم که .....
# طاها
رها داشت میرفت بیرون که به بچه ها گفتم شما برین پارتی من رها رو میارم
رایا با هزار تا بحث قبول کرد رها رفت سوار ماشینش بشه که از پشت کشیدمش میدونستم قهر سر قضیه سارا اما واقعا دوسش داشتم
رها : ولم کن ! دست بهم نزن بیشعور ، گاو ، نفهم ....
همین که داشت فحش میداد لبام رو گذاشتم رو لباش و ارم میک میزنم که ...
#رها
همین جوری داشتم حرف میزدم و فحش میدادم که نرمی چیزی رو رو لبام حس کردم اره لبای طاها بود که هولش دادم و یه سیلی زدم زیر گوشش که سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت بام
هر وقت دلم میگرفت یا از چیزی ناراحت بودم میرفتم بام از وقتی که مادرم رفته بود یک بار هم نرفتم چون بیشر وقت ها با مامانم میرفتم 😭 دیگه نمیتونم هر جایی سر میچرخونم مامانم هست یا تصور یا خیال و اینکه رایا داره روز به روز بیشتر به مامان شباهت پیدا میکنه واقعا نمیکشم بعد از ۱ ساعت رسیدم و نشستم رو همون تخت سنگی که همیشه با مامانم مینشستم به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم که ...
- ۲۶.۹k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط