نام:میزبان من
نام:میزبان من
پارت 6
ویو یلدا
رسیدم خونه به همه سلام کردم و دیدم سعید و زهرا اومدن خونه ی ما(یه نکته زهرا و سعید عقد کردن و هنوز عروسی نگرفتن) پریدم بغل زهرا و ازش جدا شدم و بعدسعید رو بغل کردم چون سه هفته ای میشد که ندیده بودمشون
فلش بک به شب بعد شام
روی کاناپه نشسته بودیم که بابام گفت
بابای یلدا :دخترم فردا آقای کیم و مین رو دعوت کن اینجا*روبه یلدا*
که یهو امیر صداش بلند شد
امیر: واسه چی؟ *بلند*
زهرا:تو یکی چرا شور میزنی؟ 😂
امیر:واسه چی باید دوتا پسر کره ای باید بیان تو خونه ی ما*شکر نخور مریض میشی 😂 از خداتم باشه 😂*
مامان یلدا:مگه چه عیبی داره؟ 🤨
امیر : چه عیبی نداره؟
بابای یلدا:بسه دیگه... یلدا برو همین الان بهش بگو*لبخند*
یلدا :چشم
رفتم بالا تو اتاقم به نامجون پیام دادم
{سلام... خوبی؟... مامان و بابام فردا دعوتتون کردن که بیاین خونهی ما...به یونگی هم بگو کارای بسکتبال رو اوکی کردم پسفردا میتونه بره... شب بخیر}
بعد رفتم پایین
ویو نامجون
یلدا ما رو رسوند هتل
رفتیم تو اتاقمون خرید هامون رو کنار دیوار گذاشتیم باهم فیلم دیدیم و بعد شام خوردیم
داشتم تو گوشیم می چرخیدم که یه اساماس اومد از طرف یلدا بود
{سلام... خوبی؟...مامان و بابام دعوتتون کردن که بیاین خونه ما... به یونگی هم بگو کار های بسکتبال رو اوکی کردم پسفردا میتونه بره... شب بخیر}
بهش پیام دادم و تشکر کردم و به هیونگ هم مسئله رو گفتم و خوابیدیم(تخت ها جداست منحرف نشید😅)
...
ممنون میشم مثل همیشه همایت کنید ازم... این دفعه شرط داریم
لایک:2
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
پارت 6
ویو یلدا
رسیدم خونه به همه سلام کردم و دیدم سعید و زهرا اومدن خونه ی ما(یه نکته زهرا و سعید عقد کردن و هنوز عروسی نگرفتن) پریدم بغل زهرا و ازش جدا شدم و بعدسعید رو بغل کردم چون سه هفته ای میشد که ندیده بودمشون
فلش بک به شب بعد شام
روی کاناپه نشسته بودیم که بابام گفت
بابای یلدا :دخترم فردا آقای کیم و مین رو دعوت کن اینجا*روبه یلدا*
که یهو امیر صداش بلند شد
امیر: واسه چی؟ *بلند*
زهرا:تو یکی چرا شور میزنی؟ 😂
امیر:واسه چی باید دوتا پسر کره ای باید بیان تو خونه ی ما*شکر نخور مریض میشی 😂 از خداتم باشه 😂*
مامان یلدا:مگه چه عیبی داره؟ 🤨
امیر : چه عیبی نداره؟
بابای یلدا:بسه دیگه... یلدا برو همین الان بهش بگو*لبخند*
یلدا :چشم
رفتم بالا تو اتاقم به نامجون پیام دادم
{سلام... خوبی؟... مامان و بابام فردا دعوتتون کردن که بیاین خونهی ما...به یونگی هم بگو کارای بسکتبال رو اوکی کردم پسفردا میتونه بره... شب بخیر}
بعد رفتم پایین
ویو نامجون
یلدا ما رو رسوند هتل
رفتیم تو اتاقمون خرید هامون رو کنار دیوار گذاشتیم باهم فیلم دیدیم و بعد شام خوردیم
داشتم تو گوشیم می چرخیدم که یه اساماس اومد از طرف یلدا بود
{سلام... خوبی؟...مامان و بابام دعوتتون کردن که بیاین خونه ما... به یونگی هم بگو کار های بسکتبال رو اوکی کردم پسفردا میتونه بره... شب بخیر}
بهش پیام دادم و تشکر کردم و به هیونگ هم مسئله رو گفتم و خوابیدیم(تخت ها جداست منحرف نشید😅)
...
ممنون میشم مثل همیشه همایت کنید ازم... این دفعه شرط داریم
لایک:2
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
۱.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.