پارت
پارت ۴۳
*.. کارم همینه....وجود من تورو اذیت میکنه کلارا... آگاهم کاملا از این قضیه!
صد درصد همینه...
٪.. چرا؟..
*..اذیت میکنه؟..
٪....
مکث طولانی کرد..
٪... احمقی؟...
*..من مجبور بودم کلارا متوجهی صددرصد دیگه؟!
٪...متوجهم... جونگکوک تموم شد دیگه اون قضیه...کلیه ازش میگذره!..بیخیالش شو لطفا!...
*... کلارا تو بخاطر من نمیتونی مادر بشی!..
انگار یه سطل یخ خالی شد رو سرش....
کی بهش گفته بود؟...نقطه ضعفش همین بود!.. میترسید از روزی که جونگکوک اینو بفهمه!..
بیخیال معاینه نوزاد شد و در حالی که پیشونیش رو ماساژ میداد چراغ قوه رو پرت کرد زمین...
٪....
سعی کرد چشم های پر شده ش رو مخفی کنه!
با صدای لرزونش و درحالی که به بچه نگاه میکرد و بالا سر بچه ایستاده بود زمزمه کرد.
٪...از کجا فهمیدی..
*..من نمیدونستم کلارا...متاسفم!
٪...خب؟..الان اومدی اینارو بگی که چی بشه؟.. آره من باروریم و از دست دادم... یه اتفاق بود...خب؟..
*... میدونم چقدر بچه دوست داری کلارا.....
٪دیگه بچه ای قرار نیست وجود داشته باشه..چون ازدواجی قرار نیست صورت بگیره...بین من و هیچکس دیگه ای!
*...تو نمیتونی تا آخر عمرت...
٪.. چرا میتونم...
درحالی که داشت پشت بچه رو ماساژ میداد نشست پشت صندلیش و اینور اونور و نگاه کرد که اشکاش نریزه!
هر وقت جونگکوک میومد اینجا سر درد میگرفت از زیاد بحث کردن!
سرنوشت اون و جونگکوک بهمگره خورده بود که ولش نمیکرد؟
٪چیزی نمیخوری؟...
نگاهش کرد و سرشو انداخت پایین و جوابی نداد....
*نه....
کمی گذشت..
٪حالا بزار یه چای بریزم...
*نمیخورم میگم...
نچی کرد و سرشو تکون داد...
٪...حالا یه باره دیگه...
نینی رو روی تخت گذاشت...
٪..فعلا چند لحظه حواست به این کوچولو باشه...
از پشت میزش بیرون اومد و سمت کتری رفت...
جونگکوک سرشو بالا آورد...لبخند بی حسی به جونگکوک زد که جونگکوک با نگرانی بهش نگاه کرد...
دو لیوان چای با کوکی هایی که خودش درست کرده بود رو سرو کرد و رو میز گذاشت...
*.. کارم همینه....وجود من تورو اذیت میکنه کلارا... آگاهم کاملا از این قضیه!
صد درصد همینه...
٪.. چرا؟..
*..اذیت میکنه؟..
٪....
مکث طولانی کرد..
٪... احمقی؟...
*..من مجبور بودم کلارا متوجهی صددرصد دیگه؟!
٪...متوجهم... جونگکوک تموم شد دیگه اون قضیه...کلیه ازش میگذره!..بیخیالش شو لطفا!...
*... کلارا تو بخاطر من نمیتونی مادر بشی!..
انگار یه سطل یخ خالی شد رو سرش....
کی بهش گفته بود؟...نقطه ضعفش همین بود!.. میترسید از روزی که جونگکوک اینو بفهمه!..
بیخیال معاینه نوزاد شد و در حالی که پیشونیش رو ماساژ میداد چراغ قوه رو پرت کرد زمین...
٪....
سعی کرد چشم های پر شده ش رو مخفی کنه!
با صدای لرزونش و درحالی که به بچه نگاه میکرد و بالا سر بچه ایستاده بود زمزمه کرد.
٪...از کجا فهمیدی..
*..من نمیدونستم کلارا...متاسفم!
٪...خب؟..الان اومدی اینارو بگی که چی بشه؟.. آره من باروریم و از دست دادم... یه اتفاق بود...خب؟..
*... میدونم چقدر بچه دوست داری کلارا.....
٪دیگه بچه ای قرار نیست وجود داشته باشه..چون ازدواجی قرار نیست صورت بگیره...بین من و هیچکس دیگه ای!
*...تو نمیتونی تا آخر عمرت...
٪.. چرا میتونم...
درحالی که داشت پشت بچه رو ماساژ میداد نشست پشت صندلیش و اینور اونور و نگاه کرد که اشکاش نریزه!
هر وقت جونگکوک میومد اینجا سر درد میگرفت از زیاد بحث کردن!
سرنوشت اون و جونگکوک بهمگره خورده بود که ولش نمیکرد؟
٪چیزی نمیخوری؟...
نگاهش کرد و سرشو انداخت پایین و جوابی نداد....
*نه....
کمی گذشت..
٪حالا بزار یه چای بریزم...
*نمیخورم میگم...
نچی کرد و سرشو تکون داد...
٪...حالا یه باره دیگه...
نینی رو روی تخت گذاشت...
٪..فعلا چند لحظه حواست به این کوچولو باشه...
از پشت میزش بیرون اومد و سمت کتری رفت...
جونگکوک سرشو بالا آورد...لبخند بی حسی به جونگکوک زد که جونگکوک با نگرانی بهش نگاه کرد...
دو لیوان چای با کوکی هایی که خودش درست کرده بود رو سرو کرد و رو میز گذاشت...
- ۸.۷k
- ۰۴ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط