رززخمیمن

#رُز_زخمی_من

Part. 61

صبح زود بود. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود و سکوت سنگینی روی فرودگاه شخصی سنگینی می‌کرد. جونگکوک کنار هواپیمای شخصی ایستاده بود و چشماش رو به ات دوخته بود. ات چمدون کوچیکش رو برداشت و با قدم‌های آروم اما پر از شوق بهش نزدیک شد.

ات: (با لبخند) آماده‌ام.*لارا مثل یک بچه بازدوق کدوکانه بود.*

جونگکوک: (با نگاه جدی) مطمئنی؟ حتی یه لحظه هم نمی‌خوای پشیمون بشی؟

ات: نه… با تو میام، جونگکوک. حتی اگه خطرناک باشه.

جونگکوک نفس عمیقی کشید و دست ات رو گرفت، محکم اما ملایم. ات با سرخوشی دستشو فشرد و لبخندی زد که جونگکوک رو حتی با همه نگرانی‌هایش، آروم کرد.

جونگکوک: خب… پس بیا. ولی یه چیزو بدون… تو حتی یه قدم هم نباید توی انتقام دخالت کنی. فقط پشت سر من باش.

ات سرشو تکون داد و بهش نگاه کرد، چشماش پر از اعتماد و عشق بود.

ات: قول می‌دم.

هواپیمای شخصی آماده پرواز بود. صدای موتورها شروع به وز وز کرد و جونگکوک ات رو نزدیک خودش کشید.

جونگکوک: (با صدای آروم) یه ذره نزدیک‌تر… نمی‌خوام چیزی برام پیش بیاد تا وقتی که داریم اوج می‌گیریم.

ات سرشو روی شانه جونگکوک گذاشت و نفس عمیقی کشید. حس اوج گرفتن و همزمان امنیت بودن کنار جونگکوک، قلبش رو پر از هیجان و آرامش کرد.

ات: (با خنده کوچک) حتی وقتی داریم اوج می‌گیریم، قلبم داره با سرعت هواپیما می‌زنه…

جونگکوک: حتی اینجا هم نمی‌تونم اروم باشم.

هواپیما از زمین بلند شد و شهر کوچک زیرش کم‌کم کوچک‌تر شد. ات دستشو روی دست جونگکوک گذاشت و گفت:

ات: می‌بینی؟ با تو بودن حتی وقتی پرواز می‌کنیم، یه جور حس امنیت می‌ده.

جونگکوک با چشمای نیمه‌باز، سرشو کمی خم کرد و لبای ات رو بوسید، لحظه‌ای کوتاه اما پر از احساس و نزدیک. هواپیما به سمت فلورانس می‌رفت، و هر دوی آن‌ها می‌دانستند که ماجرا تازه شروع شده و خطرها و عشق، دست در دست هم خواهند آمد…
دیدگاه ها (۱)

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

#رُز_زخمی_منPart. 63هواپیما آرام‌تر شد و صدای وز وز موتور زی...

#رُز_زخمی_منPart. 60ات دستاشو روی شونه‌های جونگکوک گذاشت و ب...

#رُز_زخمی_منPart. 59جونگکوک یه لحظه سکوت کرد، به دستای کوچیک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط