می خواستم به اتاقم برم که فاطمه گفت :نرو تو اتاق .برو است
می خواستم به اتاقم برم که فاطمه گفت :نرو تو اتاق .برو استقبالشون.
با هم به اسقبالشون رفتیم .جمعیت تقریبا زیاد بود .اصولا جلسه ی معارفه فقط خانواده های دو طرؾ هستند ولی انگار این ها قضیه رو خیلی جدی گرفته بودند .بعد از کلی ماچ و بوسه و تعارؾ با هم وارد خونه شدیم .بین اون همه جمعیت فکر کنم اصلا به حامد سلام نکردم .حنانه هم مثل آدمای عصا قورت داده اومده بود.
بعد از نشستن مریم خانم تک تک کسایی که اومده بودند و معرفی کرد .مامان هم آبجی هارو معرفی کرد .حامد تا اونجایی که ممکن بود سرشو پایین انداخته بود .چقدر فرق بین حامد و سیاوش بود.
فریبرز سینی چای رو دور می گردونه .امیر شیرینی تعارؾ می کنه.
زندایی حامد با دیدن کارکردن دامادامون گفت :عروس خانم باید از خانواده ی شوهرش پذیرایی کنه!
بعد هم ریز خندید.
مامان آروم به مریم خانم که کنارش نشسته بود گفت :مرد زیاده .زشته اقلیما هی خم و راست بشه.
از درون داشتم خودم رو می خوردم .ولی یه چیزی متعجبم کرد .مامان بالاخره اسمم رو درست بیان کرد!
فرزانه کنار حنانه نشسته بود و باهاش حرؾ می زد .افسانه با آرتین مشؽول بود و فاطمه هم با اذر خانم صحبت می کرد .درکل همه مشؽول صحبت با کسی بودند و فقط من و حامد یه گوشه نشسته بودیم .برخلاؾ حامد و بدون خجالت به همه گاه می کردم و سراپا گوش بودم که بقیه چی مگیند.
پدر حامد که برخلاؾ مریم خانم مرد لاؼر اندامی بود با تک سرفه ای رو به بابا کرد و گفت :جناب فرشباؾ بهتره بریم سر اصل مطلب!
بابا :اختیار دارید.
پدر حامد شروع کرد به صحبت .از ازدواج و سنت پیامبر حرؾ زد .چندتام حدیث خوند .از رسم و رسومات خودشون گفت که رسم ندارند دختر و پسر بیشتر از دوماه نامزد بمونند و از این حرفا.
حوصله ام سر رفته بود و کمی داغ کرده بودم .به نظرم نصؾ بیشتر حرفاش ارزش گوش دادن نداشت.
در آخر صحبتاش گفت :جناب فرشباؾ ما قصد داریم یک هفته یه زحمتی به عباس آقا بدیم و اینجا بمونیم تا این دو نفر هم بیشتر با هم آشنا بشند و بعدش مراسم عقد رو برگزار می کنیم.
با تعجب گفتم :فقط یک هفته؟!
همه به سمت من چرخیدند.
مریم خانم :آدم وسط حرؾ بزرگترش نمی پره.
:_معذرت می خوام ولی به نظرم یک هفته خیلی کمه!
در تمام این مدت حامد سرشو نیم سانت هم بالا نیاورد!
باباش که اشکارا اخم کرده بود گفت :همین یک هفته کافیه !تو همین یک هفته هم برای اینکه شیطان وسوسه تون نکنه حنانه خانم همیشه
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%82%d9%84%db%8c%d9%85%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
با هم به اسقبالشون رفتیم .جمعیت تقریبا زیاد بود .اصولا جلسه ی معارفه فقط خانواده های دو طرؾ هستند ولی انگار این ها قضیه رو خیلی جدی گرفته بودند .بعد از کلی ماچ و بوسه و تعارؾ با هم وارد خونه شدیم .بین اون همه جمعیت فکر کنم اصلا به حامد سلام نکردم .حنانه هم مثل آدمای عصا قورت داده اومده بود.
بعد از نشستن مریم خانم تک تک کسایی که اومده بودند و معرفی کرد .مامان هم آبجی هارو معرفی کرد .حامد تا اونجایی که ممکن بود سرشو پایین انداخته بود .چقدر فرق بین حامد و سیاوش بود.
فریبرز سینی چای رو دور می گردونه .امیر شیرینی تعارؾ می کنه.
زندایی حامد با دیدن کارکردن دامادامون گفت :عروس خانم باید از خانواده ی شوهرش پذیرایی کنه!
بعد هم ریز خندید.
مامان آروم به مریم خانم که کنارش نشسته بود گفت :مرد زیاده .زشته اقلیما هی خم و راست بشه.
از درون داشتم خودم رو می خوردم .ولی یه چیزی متعجبم کرد .مامان بالاخره اسمم رو درست بیان کرد!
فرزانه کنار حنانه نشسته بود و باهاش حرؾ می زد .افسانه با آرتین مشؽول بود و فاطمه هم با اذر خانم صحبت می کرد .درکل همه مشؽول صحبت با کسی بودند و فقط من و حامد یه گوشه نشسته بودیم .برخلاؾ حامد و بدون خجالت به همه گاه می کردم و سراپا گوش بودم که بقیه چی مگیند.
پدر حامد که برخلاؾ مریم خانم مرد لاؼر اندامی بود با تک سرفه ای رو به بابا کرد و گفت :جناب فرشباؾ بهتره بریم سر اصل مطلب!
بابا :اختیار دارید.
پدر حامد شروع کرد به صحبت .از ازدواج و سنت پیامبر حرؾ زد .چندتام حدیث خوند .از رسم و رسومات خودشون گفت که رسم ندارند دختر و پسر بیشتر از دوماه نامزد بمونند و از این حرفا.
حوصله ام سر رفته بود و کمی داغ کرده بودم .به نظرم نصؾ بیشتر حرفاش ارزش گوش دادن نداشت.
در آخر صحبتاش گفت :جناب فرشباؾ ما قصد داریم یک هفته یه زحمتی به عباس آقا بدیم و اینجا بمونیم تا این دو نفر هم بیشتر با هم آشنا بشند و بعدش مراسم عقد رو برگزار می کنیم.
با تعجب گفتم :فقط یک هفته؟!
همه به سمت من چرخیدند.
مریم خانم :آدم وسط حرؾ بزرگترش نمی پره.
:_معذرت می خوام ولی به نظرم یک هفته خیلی کمه!
در تمام این مدت حامد سرشو نیم سانت هم بالا نیاورد!
باباش که اشکارا اخم کرده بود گفت :همین یک هفته کافیه !تو همین یک هفته هم برای اینکه شیطان وسوسه تون نکنه حنانه خانم همیشه
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%a7%d9%82%d9%84%db%8c%d9%85%d8%a7-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۲.۱k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.